خودپذیری یعنی چه؟ (تعریف ستون دوم عزت نفس)

وقتی کلمه خودپذیری که همان ستون دوم عزت نفس است به گوش ما می خورد، نمی دانیم دقیقا باید چه چیزی را بپذیریم. به نظرم هنوز در تعریف “خود” ابهامات زیادی وجود دارد چه برسد به بحث پذیرش خود. من (حامد متین) همیشه اعتقاد دارم که برای درک هر موضوعی باید ابتدا یک تعریف از آن در ذهن خود داشته باشیم. وگرنه نه تنها مفهوم را درک نمی کنیم بلکه تبدیل آن به یک گام اجرایی کاری غیر ممکن می شود. به همین دلیل سعی می کنم همیشه مفاهیم را به گونه ای ساده و قابل درک تعریف کنم. همان کاری که در تک تک مقالات سایت و حتی دوره رایگان اعتماد به نفس و عزت نفس انجام داده ام. پس اول اجازه بدید کمی در مورد خود صحبت کنیم.

تعریف خود

از آنجایی که مثل همیشه دوست دارم یک تعریف ساده اما در عین حال جامع بیان کنم، خود یعنی :

هر عنصر قابل درک درباره شما که قابل ارزیابی هم باشد مثل : افکار، رفتار، ویژگی های شخصیتی، احساسات، تصورات، رویاها، انتظارات و اعضای بدن.

همه این موارد در کنار هم خود را تشکیل می دهند. وقتی خود را به صورت اجزای جدا از هم نگاه می کنیم می بینیم که قضاوت کردن و درک کردن خود،حالا چه قضاوت خود ما چه دیگران، همچین کار ساده ای نیست.

حالا نوبت به تعریف خودپذیری می رسد

خودپذیری یعنی آن عناصری که در تعریف خود گفتیم را بپذیریم. شاید با خودتان بگویید اینکه کاری ندارد. این همه می گفتند خودت را بپذیر، همین بود؟؟

اما همه چیز آنطور که ساده و آسان به نظر می رسد نیست. خیلی از تعارض های ما با دیگران و با خودمان ناشی از عدم پذیرش خود است. به قول ناتانیل براندن :

بدون خودپذیری، عزت نفس وجود خارجی پیدا نمی کند.

جدا از اینکه خودپذیری ستون دوم عزت نفس است و در ساختمان عزت نفس ما نقش حیاتی دارد، در بروز و حل مشکلات ما در زندگی روزمره هم نقشی اساسی بازی می کند. در ادامه مقاله این نقش اساسی را بیشتر توضیح می دهم. اما قبل از آن اجازه دهید تعریف دیگری از خودپذیری بگوییم که هیچ تضادی با تعریف قبلی ندارد و در واقع با کلامی دیگر والبته کمی جامع تر آن را توصیف کرده است :

خودپذیری یعنی پذیرفتن واقعیات و تجربیات زندگی مان، فارغ از هرگونه ملاحظات مثل خوب یا بد بودن آنها و مورد تایید بودن یا نبودن آنها از طرف خودمان یا دیگران

خودپذیری با خود را دوست داشتن و خودتاییدی فرق دارد

با توجه به تعریف می فهمیم که خودپذیری با خود را دوست داشتن، یا مورد تایید بودن خود یا دیگران بودن فرق دارد. ممکن است واقعیتی در ما وجود داشته باشد که آن را دوست نداشته باشیم. لازم نیست برای پذیرش این واقعیت حتما آن را دوست داشته باشیم. مثلا ممکن است فردی باشیم که چهره یا اندام زیبایی نداشته باشیم. لازم نیست که عاشق این چهره یا اندام باشیم. اما واجب است آن را بپذیریم.( البته اگر بتوانیم آنها را دوست داشته باشیم خیلی عالی می شود. اما برای دوست داشتن چهره و اندام خود ابتدا باید آنها را بپذیریم)

یا ممکن است ویژگی در ما وجود داشته باشد که موردتایید دیگران یا حتی خودم نباشد، برای پذیرش آن نیازی به تایید آن نیست.مثلا ممکن است پدر فردی، خلافکار باشد یا قبلا بوده است. این رفتار پدر گرچه مورد تایید این فرد و دیگران نیست اما واقعیتی انکار ناپذیر است. او باید آن را بپذیرد اما لازم نیست تاییدش کند. ( البته منظور از پذیرش هم این نیست که این واقعیت را پیش همه جار بزند، بلکه از درون این واقعیت را قبول کند و با آن نجنگد که چرا پدر من چنین بود و چنان)

چرا خودپذیری مهم است؟

خودپذیری مهم است چون

پیش شرط رشد و تحول است. هر گونه تغییر و پیشرفت فقط و فقط در صورت خودپذیری اتفاق می افتد. اگر ما نپذیرفته باشیم که در نحوه تفکر یا رفتار ما نقص یا اشتباهی وجود دارد، پس چرا باید تغییر کنیم. نیاز به تغییر فقط در سایه پذیرش کاستی یا مشکل احساس می شود.

جالب است بدانید عده ای تصوری غلط از پذیرش دارند. می گویند اگر بپذیرم در طرز فکر یا نحوه عملکرد من مشکلی وجود دارد که دیگر نمی توانم تغییرش دهم، چون نباید قبولش می کردم. حالا که قبول کردم دیگر نمی توانم تغییرش دهم.

اما این طرز فکر درست نیست زیرا یکی از معیارهای پذیرش خود، پذیرفتن واقعیت ها بود. اگر واقعا ما کاستی یا اشتباهی داریم، طبق تعریف چون واقعیت دارد باید آن را بپذیریم. اما آیا طرز فکر یا رفتار غیر قابل تغییر هستند؟ صد البته که خیر. چون هم علم و هم تجربه ثابت کرده که می توان آنها را تغییر داد. پس با پذیرش کاستی ها و مشکلات، آنها تبدیل به نقشی روی سنگ نمی شوند.بلکه تبدیل به واقعیتی می شوند که تغییر دادن آنها در کنترل ما است.

اگر نپدیرم هوا سرد است هیچوقت بخاری را روشن نمی کنم.

اگر نپذیرم که قلبم درد می کند هیچوقت به پزشک مراجعه نمی کنم.

اما نپذیرم درآمدم کم است هرگز به دنبال افزایش درآمد نمی روم.

اگر نپذیرم با همسرم رابطه خوبی ندارم هرگز به دنبال اصلاح و بهبود آن نمی روم.

اگر نپذیرم فرزندم متفاوت از من فکر و زندگی می کند، هرگز نمی توانم با تمام وجودم او را دوست داشته باشم.

و هزاران اگر دیگر که به مرور به بعضی از آنها خواهیم پرداخت.

خودپذیری مهم است چون

ستون دوم عزت نفس است. همانطور که براندن گفت بدون آن عزت نفس نمی تواند وجود خارجی داشته باشد. کسی که خود و همه آنچه که مربوط به خود است را نپذیرد دائما در کشمکش بین خود واقعی و خود دروغین اش است. دائما در اضطراب است که مبادا خود واقعی اش لو برود و دیگران بفهمند که او دقیقا کیست.

خیلی آسان چنین شخصی خودش را آزار می دهد و حتی دیگران هم توانایی آزردن او را به راحتی دارند.

وقتی من نپذیرفته باشم که چهره زیبایی ندارم، کافیست که فردی خوش چهره را ببینم. سریع دچار استرس می شوم. حتی گاهی دست به خودتخریبی ( آخه اینم قیافه اس که من دارم، الان همه میگن چقدر زشته) یا دگر تخریبی (قیافه میشه چی، چه فایده که کوتوله اس، آدم شعور داشته باشه قیافه مهم نیست)می زنم.

یا فرض کنید خانمی چاق باشد. فقط کافیست کسی به او بگوید که چقدر نسبت به گذشته چاق تر شدی. واویلاااا….تا چند روز توی دادگاه ذهنی مان در حال محاکمه خود و آن فرد هستیم.

هر آنچه را که نتوانم بپذیرم، دست مایه ای برای آزار دادنم می شود. یا دست مایه ای برای خودم یا دیگران.

خودپذیری مهم است چون

مایه آرامش واقعی است.

اگر چیری را بتوانم تغییر دهم، پس از پذیرش آن به عنوان یک واقعیت از زندگی ام،  برای تغییر دادن یا ندادن آن می توانم تصمیم بگیرم. تغییر دادن یا ندادنش در کنترل خودم است. پس خیالم راحت است و می توانم آرامش داشته باشم.

اما اگر نتوانم تغییرش دهم، پس دو راه دارم. یا آن را به عنوان یک واقعیت تغییر ناپذیر قبول کنم و با آرامش زندگی کنم یا با آن تا آخر عمر بجنگم. که در نهایت بازنده این جنگ منم و بیهوده انرژی ای که می توانستم صرف پذیرش کنم صرف جنگ طاقت فرسای بی حاصل کرده ام. بازهم انتخاب با خود ماست: جنگ بی فایده یا پذیرش.

این قسمت را با جمله ای از براندن به پایان برسانیم :

عزت نفس ما بر خلاف تصور خام برخی از ساده اندیشان تابع زیبایی و جذابیت جسمی نیست، بلکه تابع تمایل یا عدم تمایل ما در دیدن و پذیرفتن خود است

چرا ما از پذیرش خود فرار می کنیم؟

همانطور که در بالا هم گفتیم خودپذیری آنطور که به نظر می رسد آسان نیست. البته لازم نیست بترسید و فکر کنید چقدر کار مشکلی است. ولی نمی توانم منکر شوم که گاهی پذیرش برخی از واقعیتها دردناک هستند. گرچه درد بهتر از رنج است. بگذارید تفاوت درد و رنج را بگویم تا بهتر بتوانید علت فرار آدمها از خودپذیری را درک کنید.

فرق درد با رنج چیست؟

برخی از واقعیت ها در زندگی همراه با درد هستند. مثل جدایی عاطفی یا جدایی از یک دوست، مثل شکست در یک کسب و کار، مثل از دست دادن عزیزان، مثل نرسیدن به یک هدف یا نرسیدن به فردی یا چیزی که عاشقش هستیم، مثل اخراج شدن از محل کار و ….

همه اینها همراه با درد هستند. اما رنج چیست؟ همانطور که دیدید روبرویی و مواجهه با درد اجتناب ناپذیر است. و وقتی اتفاق می افتد نمی توان از آن فرار کرد. اما رنج از اجتناب از مواجهه شدن با واقعیت های زندگی که درد یکی از آنهاست به وجود می آید. در واقع رنج وقتی پدید می آید که دائما دنبال فراری بیهوده از مواجهه با درد هستیم.ما رنج می کشیم زیرا از زندگی و درس های آن فرار می کنیم. چون پذیرفتن آرزوهایمان ساده تر از پذیرفتن واقعیت است.

با چند مثال این تفاوت بیشتر درک می شود :

درد یعنی وقتی کسی که دوست داشتم از من جدا شد،پذیرش یعنی واقعیت را بپذیرم و قبول کنم که این پذیرش با غم و درد همراه است.

رنج یعنی بعد ازا اینکه از او جدا شدم، خودم را فردی بدبخت و دوست نداشتنی بدانم و تا سالها و حتی تا آخر عمر او را نفرین کنم که چرا مرا رها کرد و خودم را سرزنش کنم که چرا او را از دست دادم.

درد یعنی در کسب و کارم شکست خوردم، و پذیرش یعنی شکست را بپذیرم، از اشتباهاتم درس بگیرم و چنانچه لازم است مدتی استراحت کنم و دوباره شروع به کار کنم.

رنج یعنی وقتی در کسب و کارم شکست خوردم، الکی جلوی بقیه تقصیر را گردن دیگران بیندازم، دوباره کارهای قبلی را بدون تغییر تکرار کنم تا به بقیه ثابت بشه من شکست نخوردم و بدون مراجعه به یک فرد متخصص در کسب و کار، تلاش کنم که بگم خودم همه چیز را می دانم.

درد یعنی کسی که با او ازدواج کرده ام را همانطور که هست بپذیرم و پذیرش یعنی این واقعیت دردناک را قبول کنم که او به احتمال زیاد تغییر نمی کند مگر اینکه خودش بخواهد.

رنج یعنی سالها با آروزی تغییر دادن او زندگی کنم و تمام تلاشم را بکنم تا به زور او را تغییر دهم تا شاید شبیه مرد یا زن رویاهایم شود.

درد یعنی بپذیرم که فرزندم آنطور که من می خواهم فکر نمی کند و کارهایی که من از او می خواهم را دوست ندارد انجام دهد.

رنج یعنی با این واقعیت بجنگم و هر طور شده حتی با زور، تنبیه یا پول او را وادار کنم آنچه که من فکر می کنم درست است انجام دهد و شکلی که من می خواهم زندگی کند تا شکل فرزند آروزهای من شود.

درد یعنی وقتی همسرم خیانت می کند و قول می دهد که تکرار نکند اما دوباره و دوباره تکرار می کند، پذیرش یعنی بپذیرم که او تغییر نمی کند و مردی یا زنی که در ذهنم خودم از او ساخته ام وجود خارجی ندارد. ( معمولا افرادی که به آنها خیانت می شود تا مدتها و حتی سالها با این آرزو زندگی می کنند که شاید فرد مقابل تغییر کند و دست از این کارها بردارد اما چنین اتفاقی نمی افتد مگر در موارد اندک)

رنج یعنی بارها و بارها او را ببخشم و منتظر شوم تا شاید او روزی دست از این کار خود بردارد و به بچه هایم بگویم که زن یا مرد قوی کسی است که تحت هر شرایطی زندگی اش را حفظ می کند. ( در حالیکه معنای قوی بودن این نیست بلکه قدرت در پذیرش واقعیت زندگی خود است)

درد یعنی حتی اگر کسی را خیلی دوست دارم اما می دانم اصلا مناسب من نیست، از او جدا شوم و پذیرش یعنی درد جدایی و فراغ را هرچند جانکاه تحمل کنم.

رنج یعنی با او ازدواج کنم و امیدوار باشم که شاید او به خاطر من خودش را تغییر دهد و تبدیل به فرد رویاهای من شود و سالها با این آرزو زندگی کنم و روح خودم را فرسوده کنم.

اجتناب از رویارویی با دردی موقتی، در نهایت منتهی می شود به رنجی دائمی

انتخاب همیشه با شماست

با پذیرش درد آنچه نمی توانید تغییر دهید به آرامشی عجیب می رسید. و با نپذیرفتن آن درگیر رنجی زجرآور و فرسایشی. حالا انتخاب با شماست.

البته تلاش برای تغییر آنچه می توانیم تغییر دهیم همیشه ستودنی است و هیچوقت نباید آن را اشتباه دانست. اما آنجایی که انتخاب کردیم در موقعیتی از زندگی بمانیم و می دانیم که نمی شود تغییری ایجاد کرد تنها و تنها راه برای زندگی با نشاط و یا حداقل قابل تحمل، پذیرش است. پذیرش خود، پذیرش دیگران و پذیرش آنچه تغییر دادنی نیست.

پس ما از پذیرش فرار می کینم چون می خواهیم از درد اجتناب کنیم. چون نمی خواهیم درد پذیرش را تحمل کنیم و دوست داریم با توهمات مان زندگی کنیم.نمی توانیم مرگ رویاهایمان را ببینیم.چون می خواهیم واقعیت چیز دیگری باشد و آمادگی رویارویی با آن را نداریم. اما واقعیت نه به آمادگی ما کار دارد نه به آنچه دوست داریم و نه به آنچه که فکر می کنیم. او می آید و در زندگی جریان می یابد.

با پذیرفتن واقعیت ها و کنار زدن دورغ هایی که به خود می گوییم، سوگ آغاز می شود. اما در نهایت این سوگ موجب تولدی دوباره می شود

 

گاهی حتی انکار یک نیاز منجر به از دست دادن فرصت های مناسب برای برآورده کردن آن نیاز می شود. وقتی فردی می داند تنهایی او را آزار می دهد و نیاز خودش به عنوان یک انسان به رابطه جنسی و عاطفی را انکار می کند، آنگاه اگر فرصتی هم برای برطرف کردن این نیازها پیش بیابد، او استفاده نمی کند. چون در انکار است. چون واقعیت را نپذیرفته و با آن در جنگ است.

اصرار بر اینکه بنیش و تفسر ما، حقیقت محض است باعث دوری ما از حقیقت اصلی می شود. وقتی همسر فردی خیانت می کند، اصرار بیش از حد او به اینکه فقط و فقط خیانت کننده مقصر است و من هیچ نقشی نداشتم، وقتی فردی در تعدیل نیروی شرکتی از کار بیکار می شود و اصرار دارد که یک فرد متخصص و فوق العاده کاردان است که قدر او را نداسته اند، وقتی در امتحانی که برای آن تلاش نکرده است موفق نمی شود و معلم را مقصر محض می داند، باعث می شود از حقایق اصلی دور بماند.

آگاهی به واقعیت های درونی و بیرونی و پذیرفتن آنها، ابتدا ما را خیلی ناراحت می کند، اما بعد از تحمل مدتی سوگ و غم ناشی از این آگاهی و درد پذیرش آن، نشاط واقعی و رشد اتفاق می افتد.

چرا به خودمان دروغ می گوییم؟

ما برای پرهیز از احساساتی که پذیرفتن واقعیت در ما ایجاد می کند به خودمان دروغ می گوییم. درواقع برای پرهیز از درد، دروغ می گوییم. اما همین پرهیز گرچه در کوتاه مدت ممکن است موثر باشد، اما در دراز مدت تبدیل به رنج می شود.

حقیقت همیشه تلخ نیست

در دو صورت حقیقت تلخ است :

یکی وقتی که به ضرر ماست. که آن موقع یا کار اشتباهی کرده ایم یا حقی را ناحق کرده ایم. که خب در این صورت با همه تلخی، حقیقت گرچه ظاهرا به ضرر ماست اما باعث روشن شدن حق و حقوق دیگران می شود. اگر سر کسی کلاه بگذاریم، با روشن شدن حقیقت حقی که به ناحق گرفته بودیم از ما گرفته می شود.

حالت دوم وقتی است که ما تصور می کنیم تلخ است، اما در واقع تلخ نیست. بسیاری از واقعیت ها وقتی برملا می شوند گرچه ابتدا خیلی تلخ هستند اما با پذیرش آنها به مرور زمان، تحمل شان آسان و حتی تبدیل به شیرینی می شوند. مثل واقعیت هایی که در بالا مثال زدیم. گرچه پذیرش این واقعیت که فرزند من چرا مثل من فکر نمی کند، چرا به حرفهایم گوش نمی دهد و چرا مسیری را که من فکر می کنم درست است انتخاب نمی کند، سخت است اما وقتی آنرا بپذیریم به مرور زمان می فهمیم که چه رابطه ای زیبایی می توانستیم با او و از آن مهمتر با خودمان داشته باشیم ولی از آن آگاه نبودیم. حداقل دستاورد چنین پذیرشی این است که دیگر دست از خودخوری برمیداریم که چرا و چرا و چرا فرزندم جور دیگری زندگی می کند.

دروغ ها ما را امیدوار می کنند

ما به خودمان دروغ می گوییم چون واقعیت غالبا ما را ناامید می کند اما تخبلات و توهمات به ما وعده رضایت و خشنودی بی انتها می دهند. وقتی عاشق می شویم گفتن این دروغ به خودمان که این با بقیه فرق می کند از درد این واقعیت که او هیچ فرقی با قبلی ها ندارد فرار می کنیم. به وضوح داریم می بینیم که او هم رفتارها و ویژگی های افراد قبلی را دارد ولی چون پذیرش این واقعیت فعلا دردناک است، پس شیرینی دزوغ و توهم را ترجیح می دهیم:

اگر واقعیت را بپذیرم شیرینی بودن با او را از دست می دهم.

اگر واقعیت را بپذیرم دوباره تنها می شوم.

اگر واقعیت را بپذیرم ممکن است دوباره این فکر که دوست داشتنی نیستم سراغم بیاید.

اگر واقعیت را بپذیرم ممکن است بقیه بگویند بازهم در رابطه شکست خوردی.

اما واقعیت با بهانه ها، امیدهای واهی، تخیلات و علاقه های ما کاری ندارد. او در زندگی ما به صورت یک رود همیشه خروشان جریان دارد.و بالاخره روزی ما را با خود خواهد برد. در جدایی ها، خود جدایی درد، و افکار پس از جدایی علت رنج ما هستند.حالب است که برای فرار از درد به رنج پناه می بریم. و همیشه با ترس زندگی می کنیم که نکند درد اتفاق بیفتد.

به دروغ ها وابسته می شویم

یکی از علت های رنج ما وابستگی به توهمات مان است. افرادی که پس از جدایی به معشوق شان صدمه می زنند مثالی جالب برای این مورد هستند.وقتی با این واقعیت روبرو می شود که او دوستش ندارد، این دروغ را به خودش می گوید که من دوست داشتنی نیستم، و معشوق را مسئول می داند، در نتیجه او را مجازات می کند.در حالی که واقعیت چیز دیگری است. ای کاش به جای رنج فرار از واقعیت حاضر بود تحمل روبرویی با درد دوست داشته نشدن توسط یک نفر را تحمل کند. چنین افرادی به دورغ های شان وابسته می شوند چون مسئولیت را از دوش آنها برمی دارد و بر گردن دیگران می اندازد. همشه کار راحت تر را ترجیح می دهند.

 

دورغ ها گاهی محافط غرور ما هستند. اما کمتر به این موضوع فکر می کنیم که تا به حال برای محافظت از این غرور پوشالی چقدر هزینه پرداخته ایم.

البته فکر نکنید فقط افرادی که به معشوق شان صدمه می زنند اینطور هستند. هر فردی که مسئولیت زندگی اش را به گردن دیگران می اندازد از آن دسته افرادی است که به دروغ هایی که به خود می گویند وابسته است.

اگر منتظر بمانیم که دنیا و دیگران آنطور که ما می خواهیم باشند، بهتر است ده هزار سال عمر کنیم

گرچه من بعید می دانم بعد از ۱۰ هزار سال هم به این خواسته برسیم

 

چگونه خود را بپذیریم؟

حالا همه اینها را گفتیم اما مسئله اینجاست که چگونه به خودپذیری برسیم. امیدوارم که شما هم مثل من به این نتیجه رسیده باشید که پذیرش خود واقعا ارزشش را دارد. تحمل درد بهتر از تحمل رنج است.

۱. یک قلم و کاغذ بیاورید.تا دست به قلم نشوید خیلی امید به تغییر نداشته باشید. بیائید از همین حالا دست از دورغ گفتن به خودمان برداریم. این دروع که با مطالعه مقاله و کتاب می توانم تغییر کنم و نیازی به انجام تمرین ها ندارم. این دروغ است که هر چه بیشتر بدانید و بخوانید بیشتر تغییر می کنید. هر چه بخوانید و به دانسته ها عمل کنید بیشتر تغییر می کنید.پس لطفا یک قلم و کاغذ بیاور. اولین گام، پذیرش همین نکته است.

۲.به این سوال یک جواب واقعی بده. آنچه واقعا هستی را بنویس نه آنچه دوست داری بعدا بشوی :

من کی هستم؟

تا می توانی مفصل جواب بده.تا جایی که می توانی تمام جزئیات را بنویس. اسم و فامیلت، ملیت و دین و علاقه مندی هایت، ویژگی ها، نقاط قوت، نقاط ضعف، شرایط حال حاضرت، شرایط خانواده ات، احساسی که به خود داری، فکرهایی که در مورد خودت و دیگران داری.

بعد از اینکه نوشتی ببین کدام موارد با واقعیت مطابقت کامل دارد.حال ببین کدام مورد در تو احساس خوبی ایجاد نمی کند. احتمالا این همان موردی است که در پذیرش آن مشکل داری.بهش فکر کن و سعی کن دروغی که در این مورد داری به خودت میگی رو پیدا کنی. یا علت فرارت را از آن پیدا کن. بعد سعی کن بدون فرار بپذیریش.درد پذیرش را تحمل کن. خودپذیری را واقعیت ببخش و ببین که چطور احساس سبکی و آرامش می کنی.

۳.به گذشته فکر کن. ببین چه خاطرات تلخ و ناراحت کننده ای داری. بعد به این فکر کن که چه واقعیتی در این خاطره وجود دارد که تو داری ازش فرار می کنی. چه واقعیتی وجود دارد که از پذیرش آن سرباز می زنی. چه واقعیت هایی وجود داره که تو ممکنه تا حالا بهش توجه نکرده باشی.اگر از طرف یک فرد بی طرف به ماجرا نگاه کنی چه واقعیتی را می توانی ببینی که شاید خودت آن را نمی دیدی.

برای مثال شاید این باشد که پدر و مادرت یا همسر اکنون یا سابقت اینطور که تو می خواستی نبودند. تو را آنطور که تو انتظار داشتی دوست نداشتند. همین الان این واقعیت را بپذیر. و قبول کن که نمی توانی آن را تغییر دهی. پس برای آرامش خودت آنها را بپذیر. لذت خودپذیری بعد از انجام دادن آن، خودش را نشان می دهد.پس تا تجربه اش نکنی، نمی توانی آن را درک کنی.