نقد رمان «نان سالهای جوانی» اثر هاینریش بل:
رمان «نان سالهای جوانی»، نوشتهی هاینریش بل، به عنوان یکی از شاهکارهای ادبیات جهان شناخته میشود. این رمان، در سال ۱۸۷۹ منتشر شده است و دربارهی زندگی یک جوان فقیر در آلمان در دههی ۱۸۲۰ میلادی است. در این مقاله، به بررسی این رمان و نقدهایی که بر آن ارائه شده است، خواهیم پرداخت.
در رمان «نان سالهای جوانی»، هاینریش بل، به تصویر کشیدن زندگی یک جوان فقیر به نام یوهانس شتراودر میپردازد. یوهانس، پسری فقیر و بیسرپرست است که برای تامین هزینههای زندگی خود، مجبور به فروش نانهایی است که خودش پخته است. او در این میان با مشکلات زیادی روبرو میشود و در نهایت، به دلیل بیماری و ناتوانی مالی، مجبور به فروش بدن خود میشود.
نقادان، دربارهی این رمان، نظرات مختلفی ارائه دادهاند. برخی از آنها، این رمان را به عنوان یک شاهکار ادبیات جهان توصیف کرده و به تصویر کشیدن زندگی فقرایی که در آن دوران وجود داشت، پرداختهاند. برخی دیگر از نقادان، این رمان را به عنوان یکی از ضعیفترین اثرات هاینریش بل توصیف کرده و از شخصیتهای آن به عنوان شخصیتهای ضعیف و بدبخت نام بردهاند.
اما، بدون شک، رمان «نان سالهای جوانی»، از نظر فنی و ادبی، بسیار برجسته است. هاینریش بل، با استفاده از زبانی ساده و روان، توصیفی زیبا و دقیق از زندگی فقیران آن دوران را به نمایش میگذارد. او با استفاده از شخصیتهایی مثل یوهانس، تصویری شفاف و واقعی از جامعهی آن دوران را به تصویر کشیده و به خواننده این امکان را میدهد که با آنها ارتباط برقرار کند و با زندگی آنان همدردی کند.
به علاوه، رمان «نان سالهای جوانی»، به عنوان یکی از اثرات مهم در تاریخ ادبیات جهان شناخته میشود. این رمان، به تصویر کشیدن زندگی فقیران و ضعیفترین لایههای جامعه است و باعث میشود که خوانندهی آن، بهترین احساسات انسانی را تجربه کند. این اثر، به عنوان نمادی از بیعدالتی در جامعه، همواره در تمام دورانها مورد توجه قرار گرفته است.
در نهایت، میتوان گفت که رمان «نان سالهای جوانی»، یکی از شاهکارهای ادبیات جهان است که به تصویر کشیدن زندگی فقیران و ضعیفترین لایههای جامعه میپردازد. این اثر، با توصیف دقیق و واقعی از زندگی آن دوران، خواننده را به یکی از بزرگترین احساسات انسانی، همدردی، متصل میکند. به علاوه، رمان «نان سالهای جوانی»، به عنوان یکی از اثرات مهم در تاریخ ادبیات جهان، همیشه در تمام دورانها مورد توجه قرار گرفته است.
نان در ازای همه به جز عشق
نان سالهای جوانی (به ترجمه برخی: نان آن سالها) رمان دیگری از هاینریش بل آلمانی است. او که بهواسطه رمان عقاید یک دلقک در ایران شهرت یافته، خود در جنگ جهانی دوم بالغبر ۶ سال بهعنوان سرباز ساده حضور داشته است. تاثیری که سالهای جنگ بر روحیه و به فراخور آن نوشتههای بل گذاشته است مستقیم، بارز و غیرقابلانکار است.
خلاصه و نقد رمان نان سالهای جوانی
پرده اول کتاب نان سالهای جوانی: وحشت از گرسنگی و قطحی ناشی از جنگ
نان سالهای جوانی داستان والتر فندریچ جوان است که از ۱۶ سالگی به شهر آمده تا برای خود کاری دستوپا کند. او که در دوران قحطی ناشی از جنگ بزرگ شده و طعم گرسنگی را تا مغز استخوان احساس کرده، بااینکه سالهاست شغل ثابتی دارد و درآمد قابل قبولی کسب کرده و زندگی متوسط و مطمئنی را میگذراند اما هنوز هم طعم گرسنگی و وحشت آن بر او و زندگیاش سایه میاندازد. تا آنجا که در مواجهه با مغازه نانفروشی نمیتواند بر حرص بیشازحدش برای خرید نان فائق آید:
لبخندزنان گفت: «شما تصادفا بازهم نان در جیبتان ندارید؟ با این نانها چه میکنید؟ به پرندگان غذا میدهید یا اینکه از قحطی و گرسنگی میترسید؟»
گفتم: «من همیشه از قحطی وحشت دارم. بازهم نان میخواهید؟»
پرده دوم رمان نان آن سالها: انصراف از تحصیل و فروش کتابخانه پدری در ازای نان
فندریچ شخصیت اصلی رمان نان سالهای جوانی است. پدرش معلم مدرسهشان است و مادرش به دلیل بیماری ریوی در بیمارستان بستری است و در روند داستان از بین میرود. آنها گاهی برای دریافت نان رایگان به مغازه پدر شاگرد تنبل کلاس سر میزنند اما بعد از مدتی نانوا به آنها غضب میکند و از آن به بعد دیگر از نان رایگان خبری نیست. او که طاقت گرسنگی را ندارد کتابهای پدر را مخفیانه بلند میکند و به بهای نیم قرص نان یا حتا کمتر میفروشد.
… اما من کتابها را بدون انتخاب برمیداشتم. معیار انتخاب من تنها قطر آنها بود. پدرم آنقدر کتاب زیاد داشت که فکر میکردم کسی متوجه نخواهد شد. تازه بعدها فهمیدم که او تکتک کتابهایش را همچون چوپانی که گله گوسفندانش را میشناسد، میشناخت – و یکی از کتابها خیلی کوچک و کهنه و زشت بود – من آن را به قیمت یک قوطی کبریت فروختم. اما بعدا اطلاع پیدا کردم که ارزش آن یک واگن پر از نان بوده است. بعدها پدرم از من تقاضا کرد که برنامه فروش کتابها را به او واگذار کنم. او با گفتن این جمله از شرم صورتش سرخ شد و بهاینترتیب خودش کتابها را میفروخت و پول را برایم پست میکرد و من با آن برای خودم نان میخریدم.
وقتی فندریچ از تحصیل ناامید میشود و به شهر میآید آنچه بیشتر از غربت و تنهایی او را آزار میدهد گرسنگی است که مثل گرگی درنده در درونش زوزه میکشد:
گرسنگی قیمتها را به من یاد داد، فکر نان تازه مرا کاملا از خود بیخود میکرد و من غروبها ساعتهای متمادی بیهدف در شهر پرسه میزدم و به هیچچیز دیگر فکر نمیکردم بهجز نان. چشمهایم میسوخت، زانوهایم از ضعف خم میشد و حس میکردم چیزی مثل گرگ درنده در وجودم هست. نان! من مثل آدم مرفینی، معتاد به نان بودم.
انجام کارهای حقیر در ازای نان و صف کشیدن جلوی پنجره کوچک بیمارستان برای گرفتن کمی سوپ و پودینگ آنهم یکبار در هفته و باز انتظار تا هفته بعد تمام دنیای او را احاطه میکند. او درست مثل بقیه مردمان زمان جنگ محتاج اولین نیاز برای بقاست: نان!
پرده سوم رمان نان سالهای جوان: عاشق شدن و رهایی از بند نان
نان همیشه تعیینکننده است: فندریچ به خاطر نان کار میکند، به دخترانی که لقمهای از نان و مربای سهمیهشان را در کارگاه به او میبخشند محبت میکند، با دختر صاحب کارخانه که به او دستمزد میدهد دوستی میکند و در رویاهایش مسیر زندگی را ختم به ازدواج با او میبیند.
او که با به دست آوردن کار ثابت تعمیر ماشین لباسشویی به ثبات نسبی رسیده است درگیر روزمرگی شده؛ هر صبح سفارشهای تعمیر را از خانم صاحبخانه – که فندریچ پنهانی او را دوست میدارد – میگیرد. سوار ماشینش میشود، به نشانیهای یادداشت شده سر میزند و با آب و کف و لباس چرک و… سروکله میزند. و همه اینها برای او عادی است تا روزی که به سفارش پدرش برای استقبال از هدویک – دختر مدیر مدرسه، همان مدیری که هیچوقت فندریچ را قبول نداشت! – به ایستگاه قطار میرود.
روزی که هدویک آمد دوشنبه بود و در این صبح دوشنبه، پیش از آنکه زن صاحبخانهام نامه پدر را زیر در رد کند، ترجیح میدادم لحاف را روی صورتم بکشم؛ یعنی درست همان کاری که غالبا در گذشته – هنگامیکه هنوز در کوی کارآموزان بودم میکردم. اما در راهرو، صاحبخانهام صدا زد: «برایتان نامه آمده، از منزل!» … پدر نوشته بود: «فراموش نکن هدویک دختر مولر که تو برایش اتاقی تهیه کردی، امروز با ترن یازده و چهلوپنج دقیقه وارد آن شهر میشود. لطفی کن، او را از ایستگاه راهآهن بردار و یادت باشد که چند شاخه گل برایش بخری و نسبت به او مهربان باشی. سعی کن تصورش را بکنی که چنین دختری چه حالی خواهد داشت. این نخستین بار است که به شهر میآید و خیابان و محلهای را که باید در آن زندگی کند نمیشناسد. همهچیز برای او بیگانه است و ایستگاه راهآهن با آن شلوغی هنگام ظهرش او را به وحشت میاندازد. به خاطر داشته باش که او بیست سال دارد و برای معلم شدن به شهر میآید…»
فندریچ اهمیتی به آمدن دخترک نمیدهد. حتا مطمئن نیست که میتواند فرصت کند تا دنبال او برود یا نه. وقتی با تاخیر و کمی عصبی به ایستگاه راهآهن میرسد دیدن هدویک که از او جز خاطرهای دور و مبهم در ذهن فندریچ نیست، او را کاملا زیر و رو میکند.
فندریچ چنان شیفته هدویک که با صورت سفید و موهای قهوهای و پالتوی سبزرنگ با آرامش روی چمدان بزرگش نشسته میشود که در تضادی عجیب دوست دارد او را از بین ببرد! درست مثل نقاشی که تنها نسخه برترین اثر هنری خود را از بین میبرد!
از آن لحظه به بعد فندریچ آدم دیگری میشود. او که ترس از فقر و گرسنگی بیشازحد محتاطش کرده بود با احساس کششی عجیب و واقعی در وجودش مواجه میشود. حسی که به او جسارت و بینش میبخشد. جسارت اینکه به بانک برود و تمام پساندازش را بردارد و خود را از زیر بار چک کشیدن و خرد خرد و بااحتیاط خرج کردن رها سازد.
عشق به او جرات میدهد که به گلفروشی برود و یک دسته بزرگ گل لاله بخرد تا دوباره برگردد و از پلههای آپارتمان هدویک بالا برود و به بهانه گلها دوباره او را ببیند؛ به او بینشی جدید میدهد تا متوجه شود که شغلش را دوست ندارد و حتا از بوی کف صابون و سیم سوخته و صدای شیون و زاری زنان صاحب ماشین لباسشویی متنفر است؛ دختر صاحبکارش را دوست ندارد و باید قرار امروزش در کافه و قرار ازدواجی که در ذهنش با او گذاشته را به هم بزند.
تازه درمیابد که معنی کلمات انگلیسی که در دبیرستان نمیفهمید چیست. حتا جواب یک مساله پیچیده ریاضی را هم به دست میآورد. و تمام این اتفاقات در طول زمانی که آن سمت خیابان به در ورودی آپارتمان هدویک چشم دوخته بود تا شاید او تصمیم بگیرد از خانه خارج شود دستگیرش میشود. او انگار که در آب خاکستریرنگ فرو رود و حس غرق شدن را تجربه کند در خیال جدید و حس عمیق دوست داشتن فرو میرود و خود را به دست این تجربه جدید – شیرین و دردناک – میسپارد.
فندریچ در طول چندساعتی که آنطرف خیابان ایستاده و به در آپارتمان چشم دوخته تمام لحظات زندگیاش را مرور میکند. تمام لحظهها و حس حاکم بر آن لحظه را بازخوانی میکند و به برداشتهای جدید میرسد. او متحول شده است. نان که تمام فکر او را تسخیر کرده بود جای خود را به عشق داده است و فندریچ نفوذ این حس جدید را در تکتک سلولهایش احساس میکند.
بعدها اغلب دراینباره فکر میکردم که اگر هدویک را از ایستگاه راهآهن نمیآوردم چه میشد: من وارد زندگی دیگری میشدم، همچنان که آدم اشتباهی سوار قطار دیگری شود. زندگیای که در آن زمان – پیش از آنکه هدویک را بشناسم – کاملا خوب و قابلقبول به نظر میرسید، یا لااقل وقتی دراینباره با خود میاندیشم چنین میپنداشتم.
اما زندگیای که مانند قطار آنطرف سکو در برابر چشمم قرار داشت – قطاری که نزدیک بود سوارش شوم – آن زندگی را اکنون در رویاهایم میبینم. میدانم که آنچه آنوقتها به نظرم خوب و قابلقبول مینمود تبدیل به جهنمی میشد: خود را میبینم که در آن زندگی پرسه میزنم، میبینم که لبخند میزنم، حرف زدن خود را میشنوم، همانطور که ممکن است آدمی لبخند و حرف زدن برادر دوقلویی را که هرگز نداشته است، ببیند و بشنود. برادر دوقلویی که پیش از نابود شدن نطفهای که او را در برداشت، برای لحظهای پدید آمده بود…
ترس در من از بین رفته بود، چون میدانستم که هرگز از کنار او دور نمیشدم و لحظهای ترکش نمیکردم؛ نه امروز و نه هیچ روز دیگر در آیندهای که پیدرپی خواهد بود و به مجموع آن زندگی میگویند.
هنوز هیچ دیدگاهی وجود ندارد.