گزیده ای از بهترین اشعار
(اجتماعی)
اگر مستضعفی دیدی ولی از نان امروزت به او چیزی نبخشیدی.
به انسان بودنت شک کن…!
اگر چادر به سر داری ولی از زیر آن چادر به یک دیوانه خندیدی به انسان بودنت شک کن…!
اگر قاری قرآنی ولی در درکِ آیاتش دچارِ شک و تردیدی به انسان بودنت شک کن…!
اگر گفتی خدا ترسی ولی از ترس اموالت تمام شب نخوابیدی به انسان بودنت شک کن…!
اگر هر ساله در حجّّی ولی از حال همنوعت سوالی هم نپرسیدی به انسان بودنت شک کن…!
اگر مرگِ کسی دیدی ولی قدرِ سََری سوزن فروخ فرخزاد )اجتماعی( مولوی » مثنوی معنوی » دفتر دوم وحی آمد سوی موسی از خدا بنده ٔ ما را ز ما کردی جدا تو برای وصل کردن آمدی یا برای فصل کردن آمدی تا توانی پا منه اندر فراق ابغض الاشیاء عندی الطلاق هر کسی را سیرتی بنهادهام هر کسی را اصطلاحی دادهام در حق او مدح و در حق تو ذم در حق او شهد و در حق تو سم ما بری از پاک و ناپاکی همه از گرانجانی و چالاکی همه من نکردم امر تا سودی کنم بلک تا بر بندگان جودی کنم هندوان را اصطلاح هند مدح سندیان را اصطلاح سند مدح من نگردم پاک از تسبیحشان پاک هم ایشان شوند و درفشان ما زبان را ننگریم و قال را ما روان را بنگریم و حال را ناظر قلبیم اگر خاشع بود گرچه گفت لفظ ناخاضع رود زانک دل جوهر بود گفتن عرض پس طفیل آمد عرض جوهر غرض چند ازین الفاظ و اضمار و مجاز سوز خواهم سوز با آن سوز ساز آتشی از عشق در جان بر فروز سر بسر فکر و عبارت را بسوز موسیا آدابدانان دیگرند سوخته جان و روانان دیگرند عاشقان را هر نفس سوزیدنیست بر ده ویران خراج و عشر نیست گر خطا گوید ورا خاطی مگو گر بود پر خون شهید او را مشو خون شهیدان را ز آب اولیترست این خطا را صد صواب اولیترست در درون کعبه رسم قبله نیست چه غم از غواص را پاچیله نیست تو ز سرمستان قلاوزی مجو جامهچاکان را چه فرمایی رفو ملت عشق از همه دینها جداست عاشقان را ملت و مذهب خداست لعل را گر مهر نبود باک نیست عشق در دریای غم غمناک نیست نـه فـقـط از تـو اگــر دل بـکنـم می میرم سایـه ات نـیـز بـیـفـتـد به تنـم می میرم بین جان من و پیراهن من فرقی نیست هـر یکی را کـه بـرایـت بـکََـنـم می میرم بـرق چـشمـان تــو از دور مـرا می گـیـرد مـن اگـر دسـت بـه زلفـت بزنم می میرم بـازی مـاهی و گـربـه است نظر بـازی مـا مثل یک تنگ شبی می شکنم می میرم
روح ِ برخاسته از من …! ته ِ این کوچه بایست بیش از ایـــن دور شوی از بـدنـــم می میرم…
)اجتماعی( یک شبی مجنون نمازش را شکست بی وضو در کوچه لیلا نشست عشق آن شب مست مستش کرده بود فارغ از جام الستش کرده بود سجده ای زد بر لب درگاه او پر ز لیلا شد دل پر آه او گفت یا رب از چه خوارم کرده ای بر صلیب عشق دارم کرده ای جام لیلا را به دستم داده ای وندر این بازی شکستم داده ای نشتر عشقش به جانم می زنی دردم از لیلاست آنم می زنی خسته ام زین عشق، دل خونم مکن من که مجنونم تو مجنونم مکن مرد این بازیچه دیگر نیستم این تو و لیلای تو … من نیستم گفت: ای دیوانه لیلایت منم در رگ پنهان و پیدایت منم سال ها با جور لیلا ساختی من کنارت بودم و نشناختی عشق لیلا در دلت انداختم صد قمار عشق یک جا باختم کردمت آوارهء صحرا نشد گفتم عاقل می شوی اما نشد سوختم در حسرت یک یا ربت غیر لیلا بر نیامد از لبت روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی مطمئن بودم به من سر میزنی در حریم خانه ام در میزنی حال این لیلا که خوارت کرده بود درس عشقش بیقرارت کرده بود مرد راهم باش تا شاهت کنم صد چو لیلا کشته در راهت کنم.
نظامی
سید ابوالحسن حسینی ایوری ( ایوری )
(اجتماعی) هم مسجدو هم کعبه وهم قبله بهانه است دقت بکنی نور خدا داخل خانه است در مسجد و در کعبه به دنبال چه هستی؟ اول تو ببین قلب کسی را نشکستی؟ اینگونه چرا در پی اثبات خداییم؟ همسایه ی ما گشنه و ما سیر بخوابیم در خلقت ما راز و معمای خدا چیست؟ انسان خودش آیینه یک کعبه مگر نیست؟ برخیز و کمی کعبه ی آمال خودت باش چنگی به نقابت بزن و مال خودت باشتصویر خدا پشت همین کهنه نقاب استتصویرخداواضح وچشمان توخواب است شاید که بتی در وسط ذهن من و توست باید بت خود ، با نم باران خدا شست گویی که خدا در بدن و در تنمان هست نزدیکتر از خون و رگ گردنمان هست ولله خدا قدرت پرواز پرنده ست یا غرش بی وقفه ی یک شیر درنده ست در پیله ی پروانه مگر دست خدا نیست؟ پیدایش پروانه بگو معجزه کیست؟ احساس خدا جزر و مد آبی دریاست آنجا که نفس در بدن ماهی دریاست آنجا که نهنگی پی ماهی سر جنگ است تدبیر خدا در سر و افکار نهنگ است باید که خدا را به دل کوه ببینیم در جسم وتن و در نفس و روح ببینیم در ذهن خود اینگونه نگوییم خدا کیست خورشید مگر باعث اثبات خدا نیست؟ دستان خدا در تنه ی خشک درخت استآیاتو بگو درک خدا مشکل و سخت است؟باید که در آیینه کمی هم به خود آییم ما جلوه ای از خلقت زیبای خداییم هر کس که دلش آینه شد فاقد لکه در قلب خودش کرده بنا کعبه و مکه گر خوب شناسی تو اگر خالق خود را سالم برسانی به هدف قایق خود را صحبت بکنم گر، به خدا حرف زیاد است افسوس قلم سمت مسیری ست که باد است
کاظم بهمنی )عاشقانه( روبروی چشم خود چشمی غزلخوان داشتم حال اگر چه هیچ نذری عهده دار وصل نیست تا تو بودی در شبم، من ماه تابان داشتم یک زمان پیشآمدی بودم که امکان داشتم ماجراهایی که با من زیر باران داشتی
شعر اگر می شد قریب پنج دیوان داشتم بعد تو بیش از همه فکرم به این مشغول بود من چه چیزی کمتر از آن نارفیقان داشتم؟!
ساده از «من بی تو می میرم» گذشتی خوب من!
من به این یک جمله ی خود سخت ایمان داشتم لحظه ی تشییع من از دور بویت می رسید تا دو ساعت بعد دفنم همچنان جان داشتم!!
کاظم بهمنی
در جـمـعـشان بـودم که پـنـهـانی دلـم رفت بــاور نـمـی کــردم بــه آســـانی دلـم رفت از هـم سـراغـش را رفـیـقـان می گـرفـتـنـد در وا شـد و آمــد بـه مـهـمـانی… دلم رفت رفــتــم کـنــارش ، صـحـبتـم یـادم نـیـامــد!!
پـرسـیـد: شعـرت را نمی خـوانی؟ دلم رفت مـثـل مـعــلـم هـا بـه ذوقـــم آفـریـن گــفـت مــانـنــد یـک طــفــل دبـسـتــانـی دلـم رفت مــن از دیــار «مـنــزوی» ، او اهــل فـــردوس یک سیـب و یـک چـاقـوی زنجانی ؛ دلم رفت ای کاش آن شب دست در مویش نمی بـرد
زلـفش که آمــــد روی پـیـشـانی دلم رفــــت ای کـاش اصـلا مـــن نمی رفــتـم کــنــارش امـا چـه سـود از ایـن پشیــمـانی دلـم رفـت دیگـر دلـم ــ رخت سفیدم ــ نـیـست در بـنـد دیـروز طـوفـان شد،چه طـوفـانی دلم رفت
کاظم بهمنی )عاشقانه(
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را او که هرگز نتوان یافت همانندش را منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد غزل و عاطفه و روح هنرمندش را از رقیبان کمین کرده عقب می ماند هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر هر که تعریف کند خواب خوشایندش را مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد مادرم تاب ندارد غم فرزندش را عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو به تو اصرار نکرده است فرایندش را قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید بفرستند رفیقان به تو این بندش را:
منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمرلای موهای تو گم کرد خداوندش را کاظم بهمنی
رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن ابتدای یک پریشانیست حرفش را نزن گفته بودی چشم بردارم من از چشمان تو چشمهایم بی تو بارانیست حرفش را نزن آرزو داری که دیگر بر نگردم پیش تو راه من با اینکه طولانیست حرفش را نزن دوست داری بشکنی قلب پریشان مرا دل شکستن کار آسانیست حرفش را نزن خورده ای سوگند روزی عهد خود را بشکنی این شکستن نا مسلمانیست حرفش را نزن خواستم دنیا بفهمد عاشقم گفتی به من عشق ما یک عشق پنهانیست حرفش را نزن عالمان فتوی به تحریم نگاهت داده اند عمر این تحریم ها آنیست حرفش را نزن حرف رفتن میزنی وقتی که محتاج توام رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن شعر: فرامرزعرب عامری
دست به دست مدعی شانه به شانه می روی آه که با رقیب من جانب خانه می روی بی خبر از کنار من ای نفس سپیده دم گرم تر از شراره ی آه شبانه می روی
من به زبان اشک خود می دهمت سلام و تو بر سر آتش دلم همچو زبانه می روی
در نگه نیاز من موج امید ها تویی وه که چه مست و بی خبر سوی کرانه می روی گردش جام چشم تو هیچ به کام ما نشد تا به مراد مدعی همچو زمانه می روی حال که داستان من بهر تو شد فسانه ای باز بگو به خواب خوش با چه فسانه می روی ؟ شفیعی کدکنی
قرارت چو شدم رفتی و یارم نشدی شادی خاطر اندوه گزارم نشدی تا ز دامان شبم صبح قیامت ندمید با که گویم که چراغ شب تارم نشدی صدف خالی افتاده به ساحل بودم چون گهر زینت آغوش و کنارم نشدی بوته ی خار کویرم همه تن دست نیاز برق سوزان شو اگر ابر بهارم نشدی از جنون بایدم امروز گشایش طلبید که تو ای عقل به جز مشکل کارم نشدی محمدرضا شفیعی کدکنی
مگذر از من ای که در راه تو از هستی گذشتم با خیال چشم مستت از می و مستی گذشتم
دامن گلچین پر از گل بود از باغ حضورت من چو باد صبح از آنجا با تهی دستی گذشتم من از آن پیمان که با چشم تو بستم سال پیشین گر تو عهد دوستی با دیگری بستی گذشتم چون عقابی می زنم پر در شکوه بامدادان من که با شهبال همت زین همه پستی گذشتم
پاکبازی همچو من در زندگی هرگز نبینی مگذر از من ای که در راه تو از هستی گذشتم شفیعی کدکنی
تو دیشب خانه ات را آب و جارو کرده ای حتما گلی پژمرده را با یاد من بو کرده ای حتما تو دیشب چشم در چشم خودت در قاب آیینه دو دستت را به جای شانه در مو کرده ای حتما من اینجا دست بر دیوارهای سرد سابیدم تو در آن دورها تا صبح سوسو کرده ای حتما دوباره صبح اخم استکان ها, بغض گلدان ها تمام خانه را با خنده جادو کرده ای حتما لباس سبزرنگ ساده ای پوشیده ای حتما نمایی تازه از زیبایی ات رو کرده ای حتما سراغی از من سرگشته در رویا نمی گیری زبانم لال! با بیگانه ای خو کرده ای, حتما عبدالحسین انصاری
سال پنجاه و چند خورشیدی، مردی آمد غریب و خاکی پوش پشت هم هی مثال می آورد، زینب و کوفه و محرم را مادرم گریه کرد و فهمیدم، گریه یعنی پدر نمی آید بچه بودم پدر! نفهمیدم، واژه ای مثل جنگ مبهم را با همان دست کوچکم رفتم، پاک کردم نگاه خیسش را قول دادم که خوب تر باشم، برندارم مداد مریم را بعد از آن هی سپیدتر می شد،موی مادر و قصه هایش آه!
اینکه بیژن به چاه افتاده ست، این که دیوی سیاه رستم را…
در همین کوچه ها قدم می زد، مادرم با پدر که باران بود آه! شاید هنوز یادش هست، کوچه آن خاطرات نم نم را
)عبدالحسین انصاری(
عشقبازی به همین آسانی ست…
که دلی را بخری بفروشی مهری
شادمانی را حرّّاج کنی رنجها را تخفیف دهی مهربانی را ارزانی عالم بکنی و بپیچی همه را لای حریر احساس گره عشق به آنها بزنی مجتبی کاشانی
ذهن ما باغچه است گل در آن باید کاشت و نکاری ،گل من علف هرز در آن می روید زحمت کاشتن یک گل سرخ کمتر از زحمت برداشتن هرزگی آن علف است مجتبی کاشانی
در مجالی که برایم باقیست باز همراه شما مدرسه ای می سازیم که در آن همواره اول صبح به زبانی ساده مهر تدریس کنند و بگویند خدا خالق زیبایی و سراینده عشق آفریننده ماست
مهربانیست که ما را به نکویی دانایی ،زیبایی و به خرد می خواند…
مجتبی کاشانی
نه تو می مانی و نه اندوه، و نه هیچ یک از مردم این آبادی!
به حباب نگران لب یک رود قسم، و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت، غصه هم می گذرد!،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند،
لحظه ها عریانند . به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز… )سهراب سپهری(
به آرامش می رسی ؛
اگر هیچ کس را برای چیزی که هست و کاری که می کند ، سرزنش نکنی.
اگر آستانه ی تحملت را بالا ببری و بپذیری آدم ها متفاوت اند و قرار نیست همه ، بابِ سلیقه ی تو باشند.
بپذیری رفتار دیگران ، تا وقتی به روان و آرامشِ تو آسیبی نمی زند ، به خودشان مربوط است…
آدم هایِ امروز، آنقدر دغدغه دارند که دیگر حوصله ای برای دخالت و قضاوت و سرزنش ندارند!
آدم ها خودشان مسئولِ رفتار و انتخاب هایِ خودشان اند.
اگر رفتاری آزارت داد و برخوردی بابِ سلیقه ات نبود ؛ یا کنار بیا ، یا فاصله بگیر، همین!
نرگس صرافیان
باران چه زیبا ساز دلنوشته هایم را کوک میکند ببار باران .
چتری نیاز نیست .
وقتی باران باشد و خدای باران و یک دنیا، حرف بارانی .
یاد تو ای دوست .
چه دلچسب خواهد بود، در مسیر بارانی .
گویی باران نشانه عاشقی همه انسان هاست!
ببار باران،
که قلم نوشته هایم عطش دارد به حضورت.
امروز به خودت قول بده هیچ نوع حال و هوای بدی رو انتخاب نکنی ، تو در انتخاب افکارت قدرت داری ، پس فقط حال و هوای خوب رو انتخاب کن!
مگر نمیگویند که هر آدمی یک بار عاشق میشود ؟
پس چرا هر صبح که چشمهات را باز میکنی دل میبازم باز ؟
چرا هربار که از کنارم میگذری نفست میکشم باز ؟ چرا هربار که میخندی در آغوشت در به در میشوم باز ؟ چرا هر بار که تنت را کشف میکنم تکههای لباسم بال درمیآورند باز ؟ گل قشنگم برای ستایش تو
بهشت جای حقیری ست
با همین دستهای بیقرار به خدا میرسانمت عباس معروفی
چه می شد اگر خدا آن که خورشید را
چون سیب درخشانی در میانهی آسمان جا داد، آن که رودخانه ها را به رقص در آورد و کوه ها را بر افراشت، چه می شد اگر او، حتی به شوخی مرا و تو را عوض می کرد مرا کمتر شیفته تو را زیبا کمتر
نزار قربانی
آسمان که نشد، چرا درخت نباشم …
وقتی تو در من
اینهمه پرنده ای؟ ذهنم
پُر از لانه هایی است که برای تو ساخته ام !
“کامران رسول زاده”
به ساعت من تو
تمام قرارها را نیامده ای، کدام نصف النهار را از قلم انداخته ام…
قرار روزهای بی قراریام!
کجای آسمان ببینمت؟ من از جست و جوی زمین خسته ام…
“کامران رسول زاده” به ساعت من تو
تمام قرارها را نیامده ای، کدام نصف النهار را از قلم انداخته ام…
قرار روزهای بی قراریام!
کجای آسمان ببینمت؟ من از جست و جوی زمین خسته ام…
“کامران رسول زاده”
این آرایش جدیدت در شعرهام همه چیز را به هم ریخته!
لااقل موهایت را ببند که شعرهام به باد نرود …
“کامران رسول زاده”
ما در هیچ حال قلب هایمان خالی از غم نخواهد شد چرا که غم
ودیعه یی ست طبیعی که ما را پاک نگه می دارد انسان های بی اندوه
به معنای متعالی کلمه هرگز ” انسان ” نبوده اند و نخواهند بود از این صافی انسان ساز نترس نادر ابراهیمی
می دانی ؟ وقتی قبل از برگشتن فعل رفتنی در کار باشد محبت خراب می شود محبت ویران می شود محبت هیچ می شود باور کن
یا برو یا بمان اما اگر رفتی هیچ وقت برنگرد هیچ وقت
نادر ابراهیمی
می دانی ؟ وقتی قبل از برگشتن فعل رفتنی در کار باشد محبت خراب می شود محبت ویران می شود محبت هیچ می شود باور کن
یا برو یا بمان اما اگر رفتی هیچ وقت برنگرد هیچ وقت
نادر ابراهیمی
به جایی از زندگی میرسی که میفهمی وفادار تر از نوشتن هیچ جای دنیا پیدا نمی کنی.
مرام و معرفتش آنقدر بالاست که هر زمان که دلت از ناحقی ها میگیرد هست هرزمان که از بی معرفتی آدم ها گله مندی هست هرزمان که دلت را میشکنند هست
هیچ وقت هم شکایتی ندارد که چرا در خوشی ها باهمان لبخند و همان ذوق و شوقی که در وجودت هست سراغش نمیروی.
آخر مهربانی اش را انجا نشانت میدهد که باهمه ی این ها هرزمان که سمتش میروی بادلی آرام باز میگردی.
شاید نوشتن همان نوش دارو بعد از مرگ سهراب باشد کسی چه میداند
ما که روزی هزاران بار میمیریم از دست همین حیوان های ناطقی که زمین را تصاحب کردند اگرچه من به ناطق بودن خیلی هایشان شک دارم.
دلمان را میشکنند و دست آخر دست به دامن قلم و کاغذ میشویم برای آرام گرفتن.
گه گاهی وسط نوشتن از جوهر ندادن خودکارمان میفهمیم که انگار زمان زیادی ست که قطرات احساساتمان روانه شده و دیگر مجالی برای نوشتن و آرام گرفتن نیست.
نمیدانم شاید درجه نامردی انسان ها زیادی بالاست که ما وقتی کسی وظایف انسان بودنش را انجام میدهد به او لقب جوانمردی میدهیم.
تنها چیزی که از این دو دهه زندگی عائدم شده است این است که جوانمردی نه تنها بین انسان ها رد و بدل نمی شود بلکه هر روز کم یاب تر می شود آنقدر که یافتن جوانمرد مانند دست یابی به الماس است همانقدر بعید.
خیلی ها هم از جوانمردانی مانند تختی فقط به خاک مالیدن مارا یاد گرفتند.
اما باز هم به قول شاعر《گله از دست کسی نیست مقصر دل دیوانه ماست.》 محیا زند
در روزای پر رفت بی آمد یاد بگیر خودت مرحم دل بی قرارت باشی خودت مسکن درد ها و دلگرفتگی های قلبت باشی
خودت حیاط خیالت را آب و جارو کنی و به گل های افکارت رسیدگی کنی
خودت دوستت دارم را هزاران بار درگوشت بخوانی و هرروز بیشتر به خودت عشق بورزی
یادبگیر خودت تکیه گاه مطمئن روزگارت باشی تکیه کن بر پاهایی که از آن خودت است
آینده را خودت تنها بساز و کوله بارت را تنها برای خودت ببند
آدم ها را بگذار برای خودشان بمانند تو خودت به تنهایی فاتح قله آرزو هایت باش
تنها خودت هستی که غم هایت را میفهمی و آن ها را درک میکنی ، پس نگرد دنبال کسی که بخواهد تو را بفهمد فقط کافیست خودت خودت را بلد باشی
شیش دانگ قلبت را به نام خودت بزن و احدی را در آن راه مده
زیرا هرکه بیاید دلی میشکند و خرده شیشه هایش را تااعماق جانت فرو میکند
از من به تو نصیحت خودت رفیق تنهایی هایت باش این ادم ها تاپای منافع شان وسط نباشدکاری نمیکنند محیا زند
قلم را در دست میگیرم نفس عمیقی میکشمو شروع میکنم.
این بار نه قرار است کسی بیاید،نه قرار است کسی بماند ونه حتی گله از رفتن کسی باشد.
این بار مینویسم فقط و فقط برای دخترکی که در من نهفته است.
دخترکی که هنوز هم دلش کودکانه هایش را میخواهد.
دخترکی که هربار میخواهد به آدم ها اعتماد کند دلش را طوری میشکنند که مدتها ادمها را که میبیند از نگرانی نفسش بند می اید.
اما حال که بیشتر به دخترک نهفته در وجودم فکر میکنممیبینم ادم ها از او مردی ساختند رویین تن که دیگر هیچ اتفاقی نمیتواند او را از پا در بیاورد.
دخترکم خوشحال باش و شادان که دیگر هیچ انسانی قرارنیست در وجود من رخنه کند.
تمام عاشقانه هایم تقدیم به خودت و بیخیال تمام تنهایی های دنیا
زندگی محفل ساکت غم خوردن نیست حاصلش تن به قضا دادن و افسردن نیست اضطراب هوس دیدن و نادیدن نیست زندگی جنبش جاری شدن است از تماشاگه آغاز حیات تا به جائی که خدا می داند
ابراهیمی در کتاب ) یک عاشقانه آرام (
می گوید : قلب مهمانخانه نیست که آدم ها بیایند ، دو یا سه روز در آن بمانند و بعد بروند ؛
قلب لانه گنجشک نیست که در بهار ساخته شود و در پائیز باد آن را با خودش ببرد ؛ قلب راستش نمی دانم چیست!..
اما این را می دانم که جای آدم های خیلی خوب است ؛
قلب چاه دلخوری نیست که به وقت بد خلقی سنگریزه ای به درونش بیندازی تا صدای افتادنش را بشنوی ؛ قلب آینه ای است که با هر شکستنش چند تکه می شود و یکپارچه از هم می پاشد ؛ قلب قاصدکی است که اگر پرهایش را بچینی دیگر در آسمان اوج نمی گیرد ؛ قلب برکه ای ست که آرامشش به یک نگاه به هم می ریزد ؛
قلب اگر بتواند کسی را دوست بدارد خوبی ها و حتی زخم زبان هایش را نقش دیوارش می کند ؛ حال آنکه قلب چیست بماند!
فقط این را می دانم قلب وسعتی دارد به اندازه خدا ؛ من مقدس تر از قلب سراغ ندارم …
لبخند خدا
از خدا خواستم تا دردهایم را از من بگیرد، خدا گفت:
رها کردن کار توست. تو باید از آنها دست بکشی.
از خدا خواستم تا شکیباییام بخشد، خدا گفت:
شکیبایی زاده رنج و سختی است.
شکیبایی بخشیدنی نیست، به دست آوردنی است.
از خدا خواستم تا خوشی و سعادتم بخشد، خدا گفت:
من به تو نعمت و برکت دادم، حال با توست که سعادت را فراچنگ آوری.
از خدا خواستم تا از رنجهایم بکاهد، خدا گفت:
رنج و سختی، تو را از دنیا دورتر و دورتر، و به من نزدیکتر و نزدیکتر میکند.
از خدا خواستم تا روحم را تعالی بخشد، خدا گفت:
بایسته آن است که تو خود سر برآوری و ببالی اما من تو را هرس خواهم کرد تا سودمند و پر ثمر شوی.
من هر چیزی را که به گمانم در زندگی لذت میآفریند از خدا خواستم و باز گفت:
من به تو زندگی خواهم داد، تا تو خود از هر چیزی لذتی به کف آری.
از خدا خواستم یاریام دهد تا دیگران را دوست بدارم، همانگونه که آنها مرا دوست دارند.
و خدا گفت:
آه، سرانجام چیزی خواستی تا من اجابت کنم!
من خدایی دارم، که در این نزدیکیست…
نه در آن بالاها!
مهربان، خوب، قشنگ… چهرهاش نورانیست
گاهگاهی سخنی میگوید، با دل کوچک من، سادهتر از سخن ساده من او مرا میفهمد! او مرا میخواند، او مرا میخواهد، او همه درد مرا میداند…
یاد او ذکر من است، در غم و در شادی چون به غم مینگرم، آن زمان رقصکنان میخندم…
که خدا یار من است، که خدا در همه جا یاد من است.
او خدایست که همواره مرا میخواهد، او مرا میخواند او همه درد مرا میداند…
)سهراب سپهری(
آدم باید آمدنش چیزی بهد دنیا اضافه کند و رفتنش چیزی از آن کم… حضور آدمی باید وزنی در این دنیا داشته باشد باید که جای پایش در این دنیا بماند، آدم خوب است که آدم بماند و آدم تر از دنیا برود … نیامده ایم تا جمع کنیم آمده ایم تا عشق را ؛ ایمان را ؛ دوستی را ؛
با دیگران قسمت کنیم و غنی برویم … آمده ایم تا جای خالی ای را پر کنیم که فقط و فقط با وجود ما پر میشود و بس!
آمده یم تا بازیگر خوب صحنه ی زندگی خود باشیم … پس بهترین بازی خود را به نمایش بگذاریم
انگیزشی:
من برا ییِ حالِ خوبم ، می جنگم اوضاع ، هرچقدر که می خواهد ، بد باشد ؛ من شکست را ، نمی پذیرم!
به جا ییِ نشستن و افسوس خوردن ؛ می ایستم و شرایط را تغییر می دهم می جنگم ، زخمی می شوم ، زمین می خورم، اما شکست ، هـرگــز
من عمیقا باور دارم که شایسته ی آرامشم،
و برا ییِ داشتنش ،با تمامتمامِ توانم ، تلاش می کنم.
من آفریده نشده ام که تسلیم باشم، که مغلوب باشم ، که ضعیف باشم من آمده ام که جهان را ، تسلیمِ آرزوهایم کنم،
“من” خواسته ام پس می شود…
👤نرگس صرافیان طوفان
یک راند دیگر مبارزه کن!!!
وقتی پاهایت چنان خسته اند که به زور راه می روی… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی بازوهایت آنقدر خسته اند که توان گارد گرفتن نداری… یک راند دیگر مبارزه کن
وقتی که خون از دماغت جاریست و چنان خسته ای که آرزو میکنی حریف مشتی به چانه ات بزند و کار تمام شود…
یک راند دیگر مبارزه کن
و به یاد داشته باش مردی که تنها یک راند دیگر مبارزه می کند هرگز شکست نخواهد خورد… از جات بلند شو و سعی کن فوق العاده باشی جملات روانشناسی مثبت برای امید به زندگی
هیچوقت اجازه نده
کَسَایی که ذهن کوچکی دارن بهت بگن رؤیات خیلی بزرگه.
بهتره از این افراد دوری کنی..
چون خیلیاشون
یا نمیتونن کاری انجام بدن یا نمیخوان که تو انجام بدی
ثانیه به ثانیه عمرتو با لذت سپری کن در هر کار و هر حال تفریح و رانندگی
زندگی فقط توی رسیدن به هدف خلاصه نشده ما به اشتباه اینطور فکر میکنیم درسم تمام شود راحت شوم غذام رو بپزم راحت شوم اتاقو تمیز کنم راحت شوم بالاخره رسیدم…. راحت شدم اوه چه پروژه ای… تموم شه راحت شوم تمام شه که چه بشه ؟
مادامی که زنده ایم و زندگی میکنم هیچ فعالیتی تمام شدنی نیست بلکه شروع یه فعالیت دیگه اس پس چه بهتر که حین انجام دادن هر کاری لذت بردنو فراموش نکنیم نه اینکه مثل یک ربات فقط به انجام دادن بپردازیمو به تمام شدن و فارغ شدن حتی وقتی که دستامونو میشورییم میتونیم اینکارو با لذت انجام بدهیم یکبار امتحان کنید
آب چه زیبا و آرام پوست دستتان را نوازش میکنه به آب نگاه کنید و لذت ببرید و اونجاست که احس
مگر نمیگویند که هر آدمی
یک بار عاشق میشود ؟ پس چرا هر صبح که چشمهات را باز میکنی دل میبازم باز ؟ چرا هربار که از کنارم میگذری نفست میکشم باز ؟ چرا هربار که می خندی در آغوشت در به در میشوم باز ؟ چرا هر بار که تنت را کشف میکنم تکه های لباسم بال درمیآورند باز ؟ گل قشنگم برای ستایش تو بهشت جای حقیری ست با همین دستهای بیقرار به خدا میرسانمت
عباس معروفی
چه می شد اگر خدا آن که خورشید را
چون سیب درخشانی در میانه ی آسمان جا داد، آن که رودخانه ها را به رقص در آورد و کوه ها را بر افراشت، چه می شد اگر او، حتی به شوخی مرا و تو را عوض می کرد مرا کمتر شیفته تو را زیبا کمتر
نزار قربانی
آسمان که نشد، چرا درخت نباشم…
وقتی تو در من اینهمه پرنده ای؟ ذهنم
پُر از لانه هایی است که برای تو ساخته ام! “کامران رسول زاده”
به ساعت من تو
تمام قرارها را نیامده ای، کدام نصف النهار را از قلم انداخته ام…
قرار روزهای بی قراری ام!
کجای آسمان ببینمت؟ من از جست و جوی زمین خسته ام…
“کامران رسول زاده” این آرایش جدیدت در شعرهامی همه چیز را به هم ریخته!
الاقل موهایت را ببند که شعرهام به باد نرود…
“کامران رسول زاده”
ما در هیچ حال قلب هایمان خالی از غم نخواهد شد چرا که غم
ودیعه یی ست طبیعی که ما را پاک نگه می دارد انسان های بی اندوه به معنای متعالی کلمه هرگز ” انسان ” نبوده اند و نخواهند بود از این صافی انسان ساز نترس( نادر ابراهیمی)
می دانی ؟ وقتی قبل از برگشتن فعل رفتنی در کار باشد محبت خراب می شود محبت ویران می شود محبت هیچ می شود باور کن یا برو یا بمان اما اگر رفتی هیچ وقت برنگرد هیچ وقت( نادر ابراهیمی) در روزای پر رفت بی آمد یاد بگیر خودت مرحم دل بی قرارت باشی خودت مسکن درد ها و دلگرفتگی های قلبت باشی
خودت حیاط خیالت را آب و جارو کنی و به گل های افکارت رسیدگی کنی
خودت دوستت دارم را هزاران بار درگوشت بخوانی و هرروز بیشتر به خودت عشق بورزی یادبگیر خودت تکیه گاه مطمئن روزگارت باشی تکیه کن بر پاهایی که از آن خودت است
آینده را خودت تنها بساز و کوله بارت را تنها برای خودت ببند
آدم ها را بگذار برای خودشان بمانند تو خودت به تنهایی فاتح قله آرزو هایت باش
تنها خودت هستی که غم هایت را میفهمی و آن ها را درک میکنی ، پس نگرد دنبال کسی که بخواهد تو را بفهمد فقط کافیست خودت خودت را بلد باشی
شیش دانگ قلبت را به نام خودت بزن و احدی را در آن راه مده
زیرا هرکه بیاید دلی میشکند و خرده شیشه هایش را تااعماق جانت فرو میکند
از من به تو نصیحت خودت رفیق تنهایی هایت باش این ادم ها تاپای منافع شان وسط نباشدکاری نمیکنن
محیا زند
قلم را در دست میگیرم نفس عمیقی میکشم و شروع میکنم.
این بار نه قرار است کسی بیاید،نه قرار است کسی بماند ونه حتی گله از رفتن کسی باشد.
این بار مینویسم فقط و فقط برای دخترکی که در من نهفته است.
دخترکی که هنوز هم دلش کودکانه هایش را میخواهد.
دخترکی که هربار میخواهد به آدم ها اعتماد کند دلش را طوری میشکنند که مدتها ادمها را که میبیند از نگرانی نفسش بند می اید.
اما حال که بیشتر به دخترک نهفته در وجودم فکر میکنم میبینم ادم ها از او مردی ساختند رویین تن که دیگر هیچ اتفاقی نمیتواند او را از پا در بیاورد.
دخترکم خوشحال باش و شادان که دیگر هیچ انسانی قرارنیست در وجود من رخنه کند.
تمام عاشقانه هایم تقدیم به خودت و بیخیال تمام تنهایی های دنیا )محیا زند(
اگر روزی دنیا را دوست نداشتی، جایت را عوض کن تا از زاویه ای دیگر به آن بنگری.
دنیا از بعضی زوایا دوست داشتنی ست و دربعضی زوایا نه.
در بعضی از زوایا بهتر و زیباست، در بعضی زوایا تاریک و خسته کننده.
#یادتباشدتوباید جایت راعوضکنی_ چراکه دنیاهرگزازجایش تکاننخ واهدخورد!
رسول یونان
زندگی با همه ی وسعت خویش محفل ساکت غم خوردن نیست
حاصلش تن به قضا دادن و افسردن نیست اضطراب هوس دیدن و نادیدن نیست زندگی جنبش جاری شدن است
از تماشاگه آغاز حیات تا به جائی که خدا می داند
عشق حرم:
وقتی دل سودایی میرفت به بستانها بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحانها گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل با یاد تو افتادم از یاد برفت آنها ای مهر تو در دلها وی مهر تو بر لبها وی شور تو در سرها وی سر تو در جانها تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم بعد از تو روا باشد نقض همه پیمانها تا خار غم عشقت آویخته در دامن کوته نظری باشد رفتن به گلستانها آن را که چنین دردی از پای دراندازد باید که فرو شوید دست از همه درمانها گر در طلبت رنجی ما را برسد شاید چون عشق حرم باشد سهلست بیابانها هر تیر که در کیش است گر بر دل ریش آید ما نیز یکی باشیم از جمله ی قربان ها هر کو نظری دارد با یار کمان ابرو
باید که سپر باشد پیش همه پیکان هاگویند مگو » سعدی « چندین سخن از عشقش میگویم و بعد از من گویند به دوران ها
.
این جا برای از تو نوشتن هوا کم است دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است!
اکسیر من! نه اینکه مرا شعر تازه نیست من از تو می نویسم و این کیمیا کم است سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست در شعر من حقیقت یک ماجرا کم است تا این غزل شبیه غزل های من شود چیزی شبیه عطر حضور شما کم است گاهی ترا کنار خود احساس می کنم اما چقدر ل خوشی ی خواب ها کم است!
خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست آیا هنوز آمدنت را بها کم است!
محمد علی بهمنی
از خانه بیرون می زنم اما کجا امشب!
شاید تو می خواهی مرا در کوچه ها امشب پشت ستون سایه ها روی درخت شب می جویم اما نیستی در هیچ جا امشب می دانم آری نیستی اما نمی دانم -بیهوده می گردم به دنبالت چرا امشب ؟ هر شب تو را بی جست و جو می یافتم اما -نگذاشت بی خوابی ، به دست آرم تو را امشب ها … سایه ای دیدم ! شبیه ات نیست اما حیف محمد علی بهمنی
از کفر من تا دین تو ، راهی به جز ترد ید نیست!
دلخوش به فانوسم مکن ، اینجا مگر خورشید نیست ؟…
با حس ویرانی بیا … تا بشکند دیوار من چیزی نگفتن بهتر است ، تکرار طوطی وار من بی جستجو ایمان ما از جنس عادت می شود حتی عبادت بی عمل وهم سعادت می شود با عشق آنسوی خطر ، جایی برای ترس نیست در انتهای موعظه … دیگر مجال درس نیست کافر اگر عاشق شود بی پرده مومن می شود چیزی شبیه معجزه … با عشق ممکن می شود افشین یداللهی
تو با قلب ویرانه ی من چه کردی ببین عشق دیوانه ی من چه کردی در ابریشم عادت آسوده بودم تو با با ل پروانه ی من چه کردی ننوشیده از جام چشم تو مستم خمار است میخانه ی من، چه کردی؟ مگر الیق تک یه دادن نبودم تو با حسرت شانه ی من چه کردی؟ مرا خسته کردی و خود خسته رفتی سفر کرده با خانه ی من چه کردی؟ جهان من از گریه است خی س باران تو با َسَقف کاشانه ی من چه کردی؟ افشین یداللهی
نسیم خوش اسحار:
جنگ از طرف دوست دل آزار نباشد یاری که تحمل نکند یار نباشد گر بانگ برآید که سری در قدمی رفت بسیار مگویید که بسیار نباشد آن بار که گردون نکشد یار سبک روح گر بر دل عشاق نهد بار نباشد تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی تا شب نرود صبح پدیدار نباشد آهنگ دراز شب رنجوری مشتاق با آن نتوان گفت که بیدار نباشد از دیده من پرس که خواب شب مستی چون خاستن و خفتن بیمار نباشد گر دست به شمشیر بری عشق همانست کان جا که ارادت بود انکار نباشد از من مشنو دوستی گل مگر آن گاه کم پای برهنه خبر از خار نباشد مرغان قفس را المی باشد و شوقی کن مرغ نداند که گرفتار نباشد دل آینه صورت غیبست ولیکن شرط است که بر آینه زنگار نباشد سعدی حیوان را که سر از خواب گران شد دربند نسیم خوش اسحار نباشد آن را که بصارت نبود یوسف صدیق جایی بفروشد که خریدار نباشد سفلگانی که رنج نشناسند جز سرای سپنج نشناسند چون پی فر و جاه یک شبه اند حرمت دست رنج نشناسند مادحان را چو دوست تر دارند ناصح نکته سنج نشناسند در مالقات مهتران عزیز دست را از ترنج نشناسند دهر در پنجه شان ولی افسوس فرق ده را ز پنج نشناسند خاک، زرخیز و مردمان، بی چیز چون در این ملک، گنج نشناسند افشین عال
پیــــش از تو آب معنی دریا شدن نداشـت شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشـت بسیـــار بـــود رود در آن برزخ کبـــود اما دریـغ، زهـــره ی دریــا شدن نداشــت در آن کویـــر سوختــــــه، آن خاک بیبهار حتی علـــــف اجازه ی زیبــا شدن نداشت گم بود در عمق زمین شــــانه ی بهـار بی تو ولی زمینــــــه ی پیدا شدن نداشت دلها اگــر چه صـاف، ولی از هراس سنگ آیینـــه بـود و میـل تمـاشـا شـدن نـداشـت چون عقدهای به بغض فرو بود حرف عشق ایـن عقـده تا همیشه سر وا شدن نداشت سلمان هراتی
مولانا
من غالم قمرم غیر قمر هیچ مگو پیش من جز سخی شمع و شکر هیچ مگو سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو ور از این بی خبری رنج مبر هیچ مگو دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو گفتم ای دل چه مهست این دل اشارت میکرد که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو گفتم این روی فرشته ست عجب یا بشر است گفت این غیر فرشته ست و بشر هیچ مگو گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد گفت میباش چنین زیر و زبر هیچ مگو ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال خیز از این خانه برو رخت ببر ه یچ مگو گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم دیده از روی نگار ینش نگارستان کنیم گر ز داغ هجر او دردی است در دلهای ما ز آفتاب روی او آن درد را درمان کنیم چون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خویش پیش مشک افشان او شاید که جان قربان کنیم آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق
میل دارد تا که ما دل را در او پیچان کنیم او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند ما به فرمان دل او هر چه گوید آن کنیم این کنیم و صد چنین و منتش بر جان ماست جان و دل خدمت دهیم و خدمت سلطان کنیم آفتاب رحمتش در خاک ما درتافته ست ذرههای خاک خود را پیش او رقصان کنیم ذرههای تیره را در نور او روشن کنیم چشمهای خیره را در روی او تابان کنیم چوب خشک جسم ما را کو به مانند عصاست در کف موسی عشقش معجز ثعبان کنیم گر عجبهای جهان حیران شود در ما رواست کاین چنین فرعون را ما موسی عمران کنیم نیمه ای گفتیم و باقی نیم کاران بو برند یا برای روز پنهان نیمه را پنهان کنیم بی که از این دیده چو خون میریزد خون است بیا ببین که چون میریزد پیداست که خون من چه برداشت کند دل می خورد و دیده برون میریزد آبی که از این دیده چو خون میریزد
مولانا
درگیر تو بودم که نمازم به قضا رفت در من غزلی درد کشید و س ر زا رفت سجاده گشودم که بخوانم غزلم را سمتی که تویی عقربه قبله نما رفت در بین غزل نام تو را داد زدم، داد آنگونه که تا آن سر این کوچه صدا رفت بیرون زدم از خانه یکی پشت سرم گفت این وقت شب این شاعر دیوانه کجا رفت؟ من بودم و زاهد به دو راهی که رسید یم من سمت شما آمدم او سمت خدا رفت با شانه شبی راهی زلفت شدم اما من گم شدم و شانه پی کشف طال رفت در محفل شعر آمدم و رفتم و گفتند ناخوانده چرا آمد و ناخوانده چرا رفت؟ می خواست بکوشد به فراموشیت این شعر سوزاندمش آنگونه که دودش به هوا رفت
برایم شعر بفرست
حتی شعرهایی که عاشقان دیگرت برای تو می گویند..
می خواهم بدانم، دیگران که دچار تو میشوند پیش میروند ی شعر تا کجا ی عشق تا کجا ای که من ی جاده تا کجا ی آن ایستاده ام!
در انتها
#افشین_ یدالهی
۲-میگم دلبر
بهم گفت دلبرت هرکاری کرد هم تو صفر تا صدتو نزار براش !
اتفاقه دی گه یهو میافته!
با سرعت چهل تا برو که اگر اتفاقی افتاد بموقع بزنی سر ترمز!
ولی من عشق سرعتم دلبر
دلم میخآد صفر تا صد رو یهو برم و کی ف سرعت رو کنم!
حاال ت ه تهش میشه تصادف و مرگ دیگه نه؟ دلبر کالا میخوآم بگم پامو گذاشتم رو گاز دآرم با سرعت صد میرونم برآت
تصادف نکنم یهو تنهآیی؟ من آدم صفر تا صد نیستم دلبر!
من آدم صفر یا صدم!
گفته بودی منم هستم!
مثل خودم پاتو گذاشتی رو گاز دیگه… هوم؟ تصادفم کنیم باهم تصادف میکن یم دیگه… هوم؟ دلبر نشه یک یمون تصادف کنه تموم شه…
یکیمون بزنه سرترمز زنده بمونه بره از جاده!
#محیا_ زند
مانده ام چگونه “تو” را فراموش کنم اگر “تو” را فراموش کنم باید سالهایی را نیز که با “تو” بوده ام فراموش کنم دریا را فراموش کنم، و کافه های غروب را، باران را، اسب ها و جاده ها را، باید دنیا را، “زندگی” را،
و “خودم” را نیز فراموش کنم؛ “تو” با همه چیز من آمیخته ای…
.
در خانه تکانی دلت، نگرانی هایت را بتکان…
خاطراتت را، نمیگویم دور بریز، اما
قاب نکن به دیوار دلت…
در جاده ی زندگی، نگاهت که عقب عقب باشد، زمین میخوری…
زخم برمیداری…
و درد میکشی…
***نه از بی مهری کسی دلگیر شو…
نه به محبت کسی دلگرم…
بخاطر آنچه که از تو گرفته شده، دلسرد مباش، تو چه میدانی؟ شاید…
روزی…
ساعتی…
آرزوی نداشتنش را میکردی…
تنها اعتماد کن و خودت را به او بسپار..
هیچ کس
انقدر قوی نیس که ساعت ها را برعکس نفس بکشد…
در آینه لبخند بزن…
این همان جایی است که باید باشی!…
هیچکس تو نخواهد شد …
زندگی زیباست )ناشناس(
هنوز هیچ دیدگاهی وجود ندارد.