جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

روانشناسی اعتماد‌به‌نفس کاذب

روانشناسی اعتماد‌به‌نفس کاذب:

روانشناسی اعتماد به نفس کاذب به معنای این است که فرد از خود و توانایی‌هایش اطمینان دارد، اما در واقع این اعتماد به نفس بر اساس یک تصور غلط از خود و وضعیتش شکل گرفته است. این نوع اعتماد به نفس بیشتر در افرادی که تجربه شکست و ناکامی داشته‌اند و یا نیاز به پوشش دادن به ناامیدی و عدم اطمینانشان دارند، دیده می‌شود.

از آنجا که این نوع اعتماد به نفس بر اساس تصور غلطی از خود استوار است، فرد ممکن است در برابر مواجهه با واقعیت‌های ناخوشایند و شکست‌های متعدد، از این اعتماد به نفس کاذب خود دفاع کند و در نتیجه، زندگیش را برای خود و دیگران تلخ کند. به عنوان مثال، فردی با اعتماد به نفس کاذب ممکن است به طور مداوم خود را به بقیه مقایسه کند و در نتیجه، با افرادی که از خودشان اعتماد به نفس واقعی دارند، رقابت کند و خود را از آنها برتر بداند.

بهترین راه برای پیشگیری از اعتماد به نفس کاذب، قبل از پذیرش هر چیزی، به دقت بررسی و ارزیابی آن است. همچنین، شناخت خود و ارزیابی واقعی توانایی‌ها و محدودیت‌های خود از اهمیت بالایی برخوردار است. از آنجا که این نوع اعتماد به نفس بر اساس تصور غلطی از خود استوار است، فرد ممکن است در برابر مواجهه با واقعیت‌های ناخوشایند و شکست‌های متعدد، از این اعتماد به نفس کاذب خود دفاع کند و در نتیجه، زندگیش را برای خود و دیگران تلخ کند. به عنوان مثال، فردی با اعتماد به نفس کاذب ممکن است به طور مداوم خود را به بقیه مقایسه کند و در نتیجه، با افرادی که از خودشان اعتماد به نفس واقعی دارند، رقابت کند و خود را از آنها برتر بداند.

بهترین راه برای پیشگیری از اعتماد به نفس کاذب، قبل از پذیرش هر چیزی، به دقت بررسی و ارزیابی آن است. همچنین، شناخت خود و ارزیابی واقعی توانایی‌ها و محدودیت‌های خود از اهمیت بالایی برخوردار است. با این کار، فرد می‌تواند باورهای خود درباره خودش را با واقعیت آشنا کند و به بررسی دقیق تری از توانایی‌ها و محدودیت‌های خود بپردازد. همچنین، نیاز به پذیرش شکست و ناکامی و به دنبال آن، یادگیری از آنها نیز از اهمیت بالایی برخوردار است. بدین ترتیب، فرد می‌تواند از اعتماد به نفس واقعی برخوردار شود و به صورت موثری با مسائل زندگی خود روبرو شود.

ذهن بسته و مقاومت در برابر تغییر و عدم درک دیگران

 

اعتماد‌به‌نفس کاذب یعنی فقط یک نفر در این جهان وجود دارد که نظرش همیشه درست است و آن یک نفر، منم!

آن یک نفر از نظر من، خودم هستم؛ از نظر شما، شمایید و نوجوانان هم که همه می‌دانیم معتقدند همیشه درست می‌گویند. همه ما فکر می‌کنیم خودمان تنها فرد جهانیم که صددرصد مواقع درست می‌گوید و حق با اوست؛ اما این به معنای تغییر نکردن نظرمان نیست. نظرات تغییر می‌کنند، اما معمولا به شواهد و مدارک زیادی نیاز دارند که گاهی خیلی بیش‌ازحد و درست همان لحظه‌ای که اطلاعات قانع‌کننده وارد مغز و ذهن ما می‌شود، نظرمان را تغییر می‌دهیم تا با شناخت و درک جدیدمان تطابق داشته باشد و بعد بلافاصله باز هم معتقدیم نظرمان صددرصد درست است. به این صورت دوباره با جهان خودمحورمان، متعادل و هماهنگ می‌شویم و اعتماد‌به‌نفس کاذب خود را تقویت می‌کنیم.

این طبیعت انسان است. داشتن ذهنی باز برای پذیرفتن اطلاعات جدید، تمرین و فروتنی می‌خواهد. اینکه فقط به کسی بگویید ذهنت را باز کن، کفایت نمی‌کند.

بررسی روانشناسی اعتماد‌به‌نفس کاذب و عدم درک دیگران

مشکلات اعتماد‌به‌نفس کاذب

اما شاید داستان زیر تاثیر بیشتری در درک اعتماد‌به‌نفس کاذب داشته باشد:

جیم بنگل، مهندس توسعه محصول و آمارشناس بازنشسته و از آن آدم‌هایی است که ذهن کنجکاو و کاوشگری دارد. سال‌ها پیش، شرکت محل کارش، مجتمع اداری جدید و آزمایشگاه بسیار مدرنی را ساخته بود و جیم در یکی از اولین جلساتش در آنجا حضور داشت. ساختمان واقعا زیبا بود، تعداد زیادی پنجره، نور طبیعی و تالار بزرگی داشت. جیم اهل تفکر بود؛ به همین خاطر، درعین‌حال که جذابیت ساختمان را تحسین می‌کرد، اما نمی‌توانست قابلیت و کارکرد آن را ارزیابی نکند.

جیم کتاب‌خوان مشتاقی است که اغلب در حال خواندن کتابی جدید یا مطالعه مقاله‌های جدید است. آن روز به خصوص هم، همین‌طور بود. جیم تازه مطالعه گزارش بیست‌صفحه‌ای جالبی را شروع کرده بود که متوجه شد باید به دستشویی برود؛ بنابراین همان کاری را انجام داد که همه مردان وقتی می‌خواهند به دستشویی بروند، انجام می‌دهند: گزارشش را با خودش برد!

او در حال خواندن گزارش به سمت انتهای راهرو رفت و فقط به اندازه‌ای سرش را از روی نوشته برمی‌داشت که به کسی برخورد نکند. وقتی به دستشویی رسید، وارد شد و سریع روی یکی از توالت‌هایش است؛ اما چون گزارش خیلی برایش جالب بود، آن‌قدر آنجا ماند تا آن را تمام کرد.

در حین مطالعه هم نمی‌توانست جلوی خودش را بگیرد و در پس ذهنش همچنان ساختمان جدید را ارزیابی و تحلیل می‌کرد. از وقتی روی توالت فرنگی نشسته بود، صدای گنگ و نامفهوم صحبت‌ها و خنده‌های خانم‌ها را از دیوار اتاق مجاور می‌شنید که دستشویی زنانه بود. او با خودش فکر کرد: «عجب! چه دیوارهای نازکی برای این ساختمان مثلا جدید ساخته‌اند!» بعد در ارزیابی ذهنی‌اش از ساختمان، ضربدری جلوی ویژگی‌های منفی آن زد و دوباره مشغول خواندن گزارش شد.

یک دقیقه بعد، متوجه شد سطل زباله مستطیلی کوچکی به دیواره توالت وصل کرده‌اند. فکر کرد: «واقعا که! استانداردهای جدید ساخت‌وساز چه چیزهای عجیب‌وغریبی را برای دستشویی‌ها الزامی کرده است» و ضربدر دیگری در فرم ارزیابی ذهنی‌اش زد. بعد، با خودش فکر کرد این وسیله می‌تواند چه استفاده‌ای داشته باشد: «شاید برای وقتی است که خون‌دماغ می‌شویم یا موقع اصلاح خودمان را زخمی می‌کنیم. به نظر می‌رسید نصب چنین سطلی واقعا هدر دادن پول بوده و باز مشغول خواندن گزارش شد.»

سپس از زیر در کابینی که در آنکه نشسته بود و همراه با نزدیک‌تر شدن صدای زن‌ها، یک جفت کفش زنانه را دید که درست از جلوی او عبور کرد. اشتباه نمی‌کرد کفش زنانه بود: «خدای بزرگ! این زن‌ها به دستشویی مردانه آمده‌اند!» آن‌ها داشتند حرف می‌زدند، بدون اینکه بدانند اشتباهی به توالت مردانه آمده‌اند. جیم با خودش اندیشید: «رفتار درست در چنین موقعیتی چیست؟» باید به آن‌ها تذکر می‌داد که اشتباه کرده‌اند؟ یا ساکت و آرام می‌نشست و منتظر می‌ماند تا بروند؟ (اعتماد‌به‌نفس کاذب!)

چند ثانیه بعد، صدای خانم‌های بیشتری را شنید و چند کفش زنانه دیگر هم از جلوی در کابینی که نشسته بود، عبور کردند. سرش واقعا گیج رفت: «چه خبر است؟ چطور ممکن است این همه زن ندانند کجا هستند؟ یعنی وقتی وارد می‌شدند، واقعا علامت دستشویی مردانه را روی دیوار ندیدند؟ شاید همایش زنانه بزرگی در ساختمان برگزار می‌شود و بعد از ورود من کسی موقتا علامت دستشویی مردانه را به زنانه تغییر داده است.»

بعد ناگهان این فکر به ذهنش رسید که یادش نمی‌آمد وقتی وارد شده، علامتی دیده باشد. این حقیقت اول به شکل احساس ناراحتی شدید در معده‌اش خود را نشان داد؛ انگار ضربه‌ای ناگهانی به شکمش خورده باشد و بعد به مغزش رسید: «خدای من! آمده‌ام دستشویی زنانه!» در یک لحظه غافلگیرکننده، الگوی ذهنی جیم درباره جایی که در تمام ده دقیقه قبل را در آنجا گذرانده بود، فرو ریخت و اعتماد‌به‌نفس کاذب او زیر سوال رفت.

با از بین رفتن اعتماد‌به‌نفس کاذب او به طور غریزی و غیرارادی زانوهایش را تا قفسه سینه بالا آورد و جمع کرد تا شلوار و کفش‌های مردانه‌اش را از دید زن‌ها پنهان کند. جیم آنقدر در حالت چمباتمه ماند تا آخرین زن هم رفت. وقتی مطمئن شد تنهاست، با سرعت به سمت در رفت و دعا کرد کسی وارد نشود یا او را در حین بیرون آمدن از در نبیند.

جیم در راه برگشت به جلسه، تمام ماجرا را در ذهنش تحلیل کرد. چرا با وجود آن شواهد و مدارک لعنتی، باز هم این‌قدر طول کشید تا قبول کند اشتباه کرده است؟ چون مطمئن بود همیشه کارش درست است (اعتماد‌به‌نفس کاذب) و برای حمایت از این باور، دلایل دروغین برای خودش ساخت تا بتواند تضاد و تعارض میان آنچه فکر می‌کرد درست است و آنچه را در اطرافش می‌دید، توجیه کند. همه ما هر روز همین کار را می‌کنیم. آنقدر اطمینان داریم که درست فکر می‌کنیم و حق با ماست که نمی‌توانیم طور دیگری به مسائل و اتفاقات نگاه کنیم.

اگر می‌بینید با وجود شواهد و ادله مخالف و متضاد باز هم فرزندتان قاطعانه و سرسختانه از موضع خود دفاع می‌کند (اعتماد‌به‌نفس کاذب)، این داستان را برایش تعریف کنید و بعد از او بپرسید: «ممکن است، شاید، فقط شاید، دستشویی را اشتباه آمده باشی؟»

ذهن باز به چه معنی است؟

گاهی داشتن ذهن باز به معنای قبول کردن اشتباهات نیست، فقط به معنای قبول این مسئله است که ممکن است دیگران هم درست بگویند و حق داشته باشند. این دو مسئله، مثل هم نیستند. برای پذیرفتن دومی، لازم است ماجرا را از نگاه آن فرد دیگر ببینید که این کار برای بیشتر افراد، ساده و آسان نیست.

روش رهایی از استرس با تغییر دیدگاه

نگاه کردن به ماجرا از یک زاویه متفاوت، دقیقا همان درسی است که «لویجی چویتی» در موقعیتی کاملا غیرمنتظره و در حین گذراندن دوره آمار دانشگاه یاد گرفت: اولین سال حضورش در دانشگاه لاسپینوزای رم ایتالیا بود.

او در رم بزرگ شده بود و به نظام نمره دهی سنتی مدرسه عادت کرده بود. در این نظام، نمرات چندین امتحان در طول ترم به اضافه نمرات تکالیف درسی و مقاله‌های پژوهشی، همگی جمع می‌شدند و نمره پایانی دوره را تشکیل می‌دادند. اما در این کلاس آمار دانشگاه، نمره کل دوره بر اساس امتحان پایان دوره بود؛ به همین دلیل لویجی در روز امتحان پایانی استرس زیادی داشت.

ولی انگار این کافی نبود و موضوع عجیب دیگر این بود که دانشجویان به صورت انفرادی، یکی پس از دیگری امتحان می‌دادند. در حین امتحان، لویجی و استاد در اتاق تنها بودند و استاد به دست او نگاه می‌کرد و وقتی هر مسئله را می‌نوشت، درباره کار او نظر می‌داد. خوشبختانه، در بیشتر وقت امتحان، همه‌چیزی که لویجی شنید و دید، اصوات و سر تکان دادن‌های استاد به نشانه تایید بود. اما وقتی به مسئله‌ای رسید که باید معادله ماتریسی را حل می‌کرد که شامل تقسیم هم بود، ناگهان همه‌چیز تغییر کرد.

در ریاضی، ماتریس مجموعه‌ای از اعداد است که در یک شبکه مربعی با تعداد ردیف و ستون مساوی، چیده شده‌اند (مثل بازی تیک‌تاک تو یا سودوکویی که همه خانه‌های آن‌ها پر باشد.) اثبات شده است که ماتریس را می‌توان مثل هر عدد دیگری در عملیات ریاضی به کار برد. می‌توانید آن را جمع، تفریق یا ضرب کنید؛ اما تقسیم تنها کاری است که نمی‌توانید با ماتریس انجام دهید. بنابراین ریاضیدانان برای این کار ترفندی ابداع کرده‌اند. روش درست همان‌طور که تقسیم به سه همان ضرب در یک‌سوم است، برای ماتریس هم می‌توانید ابتدا معکوس ماتریس را حساب کنید و بعد به جای تقسیم، ضرب کنید. لویجی هم دقیقا سعی می‌کرد همین کار را انجام دهد، اما یک دفعه سر تکان دادن‌های تاییدی استاد متوقف شد.

معکوس کردن ماتریس به سادگی فقط وارونه کردن آن نیست. برای محاسبه آن باید مسیر دشوار و پیچیده‌ای را طی کنید. اما وقتی لویجی این فرایند را شروع کرد، متوجه شد استاد اخم کرده است. لویجی موقعیت را اینگونه توصیف می‌کند:

می‌توانم بگویم برآشفته و مضطرب شد و چندین بار گفت: «صبر کن، برگرد؛ داری اشتباه می‌کنی.»

لویجی وقتی تلاش می‌کرد بفهمد کجا را اشتباه کرده، واقعا عرق کرده بود. همه می‌دانستند این استاد، به دانشجویی که نتواند طبق انتظاراتش عمل کند، نمره قبولی نمی‌دهد. اما لویجی هر چه فکر می‌کرد، بیشتر متقاعد می‌شد که درست انجام داده و اشتباه نکرده است. نگاه لویجی بین صورت استاد که اخم کرده بود و برگه امتحان در رفت و برگشت بود. او با خودش فکر کرد: «ممکن است هردو درست بگوییم؛ فقط استاد از زاویه دیگری به این مسئله نگاه می‌کند.»

این سوال، سوال درستی بود. در همان زمان، لویجی قاعده عجیب دیگری را در ریاضی ماتریس‌ها به خاطر آورد. بیش از یک ‌راه برای پیدا کردن معکوس ماتریس وجود دارد. می‌توانید افقی شروع کنید و اول از ردیف‌ها عبور کنید یا عمودی شروع کنید و اول از ستون‌ها پایین بروید. لویجی عادت کرده بود مسئله را عمودی حل کند، اما به نظر می‌رسید استادش به حل افقی عادت داشت. لویجی مسئله را از زاویه دیگری نگاه کرده بود؛ زاویه‌ای دقیقا نود درجه متفاوت. اگر استاد منتظر مانده بود تا لویجی مسئله را حل کند، می‌توانست ببیند که پاسخ مسئله درست است، ولی روش حل از همان ابتدا در نظرش غلط بود.

 

به همین خاطر لویجی دست از کار کردن برداشت و چیزی را که فهمیده بود، برای استاد توضیح داد: «دارم ماتریس را عمودی حل می‌کنم. اما فکر می‌کنم انتظار دارید آن را افقی حل کنم. درست است؟»

صورت استاد ثابت ماند. انگار خشکش زده باشد و پس از چند لحظه تامل (از بین رفتن اعتماد‌به‌نفس کاذب) و شاید شرمندگی گفت: «درست میگویی. ادامه بده.» لویجی مسئله را تمام کرد و در تمام طول امتحان، حس اعتمادبه‌نفس تازه‌ای به دست آورده بود. در نهایت هم بالاترین نمره کلاس را گرفت.

در تمام سال‌هایی که لویجی پس از اتمام تحصیلاتش به دنیای کار پا گذاشت، با موقعیت‌های زیادی مواجه نشد که مجبور باشد معادله ماتریس حل کند، اما با موارد بی‌شماری روبه‌رو شد که باید از خود می‌پرسید: «ممکن است هر دوی ما درست بگوییم؟ شاید فقط از زوایای مختلفی به مسئله نگاه می‌کنیم!»

زندگی شبیه ریاضیات ساده‌ای نیست که در مدرسه ابتدایی، جایی که یک به اضافه یک همیشه مساوی است با دو، یاد گرفته‌ایم. زندگی بیشتر شبیه معکوس سازی ماتریس است: چالشی، پیچیده و دارای بیشتر از یک روش برای رسیدن به پاسخ درست. وقتی نظرتان مخالف نظر دیگری است، همان سوالی را بپرسید که لویجی پرسید. به این ترتیب خود را از حجم زیادی استرس رها می‌کنید.

خودشیفتگی، اعتماد‌به‌نفس کاذب و عدم درک دیگران

از آنجا که همه ما شیفته نظرات خود هستیم و در گاهی موارد دارای اعتماد‌به‌نفس کاذب هستیم، گاهی به سختی می‌توانیم بفهمیم چرا کسی کاری را انجام می‌دهد که از نظر ما بی‌معنا و غلط است. بنابراین تصمیمی را که نمی‌فهمیم، خیلی ساده احمقانه میدانیم و رد می‌کنیم. این یعنی فکر می‌کنیم کسی که آن تصمیم را گرفته، احمق است. البته ممکن است او احمق باشد، اما در اغلب مواقع این فرضیه ما بیشتر از آنکه درست باشد، غلط است.

«تالر پکر» به یکی از دوستان خوبش کمک کرد در حین پیاده‌روی معمولی کنار دریاچه، درس بزرگی بگیرد. یکی از مکان‌هایی که تالر دوست دارد به دور از شلوغی دفتر کار و خانه‌اش در هوبوکن نیوجرسی، اوقاتش را سپری کند، دریاچه‌ای در اوتسگو کانتی بخش مرکزی ایالت نیویورک قرار دارد. بسیاری از مردم این منطقه را «محله چرم پوش» می‌نامند که به یکی از معروف‌ترین ساکنان سابق آن جیمز فنیمور کوپر، نویسنده کتاب «افسانه مرد چرم پوش»، اشاره می‌کند. تالر به این منطقه کم‌جمعیت و مناظر روستایی آن پناه می‌برد و به زیستگاهی وحشی می‌رود که همان تصاویر بکر و دست‌نخورده را کاملا حفظ کرده که نامش به مخاطب القا می‌کند.

 

چند سال پیش، بهترین دوست تالر برای دیدن او به این مکان آمد. همان‌طور که دوتایی کنار دریاچه قدم می‌زدند، دوستش درخت افرای ژاپنی کوچکی را در حیاط جلوی خانه، یکی از ساکنان محلی دید. برخلاف درختان زیاد دیگری که در طبیعت مجاور بودند، اطراف این درخت حصار کوچکی کشیده شده بود. زن با ناباوری گفت: «چه کسی درختی در حیاط جلویی خانه‌اش می‌کارد که لازم باشد اطرافش حصار بکشد؟ خیلی احمقانه است! چرا باید کسی زحمت این کار را به خودش بدهد؟» البته این کار کمی نابجا و غلط به نظر می‌رسید.

زن منتظر پاسخ نبود، اما تالر با خونسردی و بی‌تفاوتی گفت: «خب، اگر دخترت در سی‌سالگی بمیرد و همسایه‌ها برای زنده نگه داشتن یاد او، درختی برایت بکارند، تو هم همین کاری را می‌کنی که ساکنان این خانه کرده‌اند.»

دوستش چند لحظه‌ای ساکت ایستاد. او از جواب تالر شوکه شد و از توجه نکردن به احساسات دیگران، خجالت‌زده بود.

تالر توضیح داد که دختر جوان صاحب‌خانه به خاطر سرطان مرده و والدینش که در آن خانه زندگی می‌کنند، ژاپنی هستند. به همین خاطر همسایگانشان درخت افرای ژاپنی را انتخاب کرده‌اند. تالر در آخر توضیح داد که به خاطر وجود جمعیت زیاد گوزن در اطراف دریاچه، تنها راه برای اینکه گوزن‌ها درختی را که هنوز کوچک است، نخورند، حصار کشیدن دور درخت است.

تالر معمولا این‌قدر رک حرف نمی‌زند، اما حالا داشت با بهترین دوستش حرف می‌زد و او هم می‌دانست کلماتش صمیمانه و دوستانه‌اند، نه پرخاشگرانه و بی‌ادبانه.

بسیاری از ما به ویژه در جوانی به دلیل اعتماد‌به‌نفس کاذب سریع نتیجه می‌گیریم که چقدر فلان اتفاق زندگی احمقانه است. اما به نظر می‌رسد اغلب اوقات دلیل خوبی پشت آن‌ها هست که ما از آن خبر نداریم. ما وظیفه داریم به خودمان و اطرافیانمان کمی تردید و تواضع بیاموزیم.

داستان‌های بالا نشان می‌دهند که چقدر می‌توانیم اعتمادبه‌نفس کاذب داشته باشیم و چگونه ممکن است دلایل منطقی دیگران را برای نظرات با تصمیم‌هایشان درک نکنیم. وقتی جوان‌ترها به این نکته پی می‌برند که هر مسئله‌ای زوایای مختلفی دارد، درک و پیدا کردن این دلایل منطقی خیلی ساده‌تر می‌شود.

داستان‌هایی شبیه این‌ها باعث شد بعد از عمری سریع و بی‌درنگ نتیجه گرفتن، تمرین فروتنی و بررسی مسئله از دیدگاه‌های دیگر را از خودم شروع کنم. در اینجا با مثالی جدید، نکته را بهتر توضیح می‌دهم.

صبر و سوال پرسیدن برای درک دیگران

همین چند وقت پیش به تماشای مسابقه کشتی پسرم «متیو» رفتم. هر مسابقه روی تشکی انجام می‌شد که دایره‌ای به قطر ۸/۵ متر روی آن کشیده شده و منطقه کشتی گرفتن را نشان می‌داد. مربی‌ها اجازه دارند روی صندلی، درست بیرون از این دایره بنشینند؛ اما مجاز نبودند از روی صندلی حرکت کنند یا داخل دایره بیایند.

در یک لحظه حساس، حریف متیو او را روی پشتش برد و نزدیک بود ضربه‌فنی‌اش کند. مربی متیو از صندلی‌اش پایین پرید و روی زانو نشست تا دستورات لازم را فریاد بزند و متیو را تشویق کند تا از موقعیت بدی که گیر افتاده، خلاص شود. اگرچه مربی هنوز بیرون از دایره بود و فقط چند اینچ از صندلی فاصله گرفته بود، اما داور با تکان دادن دست از او خواست عقب برود. به‌هرحال قانون، قانون است.

بعد از تمام شدن مسابقه، یک ساعت تا مسابقه بعدی متیو وقت داشتم. دوست داشتم از این زمان استفاده کنم؛ به همین خاطر لپ‌تاپم را برداشتم تا کاری انجام دهم، اما تشویق حضار و هیجان مسابقه‌های دیگر گاهی حواسم را پرت می‌کرد. یک لحظه سرم را بالا بردم و دیدم مربی یکی از تیم‌ها دور دایره وسط می‌دود و دیوانه‌وار دستانش را در هوا تکان می‌دهد تا کشتی‌گیرش را هدایت کند. فکر می‌کردم می‌دانم بعدش چه پیش می‌آید؛ به همین دلیل به داور نگاه کردم. اما داور هیچ کاری نکرد. من با خودم فکر کردم: «چطور ممکن است این خطا را نبیند؟» یک لحظه بعد، آن خانم مربی به سمت دیگر دوید تا به کشتی‌گیرش نزدیک‌تر شود، این بار هم پایش را داخل دایره گذاشت و راهنمایی بیشتری کرد. من با خودم گفتم: «این منصفانه نیست. در واقع، از دست داور خشمگین شدم که برای مربی پسرم سخت‌گیرانه قوانین را رعایت کرده و مانعش شده بود، اما حالا که نوبت کس دیگری بود، نرمش به خرج می‌داد.»

اما بعد به درسی که تالر پکر داده بود، فکر کردم و از خودم پرسیدم: «فرض کنیم توضیح منطقی برای این کار وجود دارد. حال این توضیح چیست؟» هیچ توضیحی به ذهنم نرسید. به همین دلیل باز هم به تماشای مسابقه ادامه دادم و به دنبال نشانه و دلیل بودم. مهم‌تر از همه می‌خواستم و صادقانه بگویم، امیدوار بودم که دلیل خوبی پیدا کنم که نشان دهد داور با دلیلی از این نقض قانون چشم‌پوشی کرده است و آن دلیل را پیدا کردم. زنی که دور رینگ مسابقه راه می‌رفت، مربی پسر کشتی‌گیر نبود. او تفسیرگر زبان اشاره برای آن پسر بود و پسر مبارز کر و لال بود.

مربی‌اش روی صندلی مربیگری بیرون از رینگ مسابقه نشسته بود؛ یعنی دقیقا همان جایی که باید می‌نشست. این مورد استثنا در قوانین مسابقات در نظر گرفته شده بود. ناگهان دیگر حس ناداوری در حق پسرم و مربی‌اش را نداشتم؛ حتی احترام تازه‌ای به خاطر توجه به این مسائل برای قانون‌گذار و سازمان دهندگان آن مسابقه حس می‌کردم.

وقتی ذهنمان را باز می‌گذاریم و این باور را کنار می‌گذاریم که بقیه جهان پر از آدم‌های ابله و سبک‌مغز است، در حقیقت دست از اعتماد‌به‌نفس کاذب خود برداشته‌ایم و آن‌وقت احساس خوبی از تصمیم‌های دیگران در ما ایجاد می‌شود که بسیار حیرت‌آور و فوق‌العاده است.

Picture of شیک اندیش
شیک اندیش

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا