کتاب گندزدایی از مغز خلاصه کتاب
کتاب گندزدایی از مغز فیث جی هارپر کتابی به زبان عامیانه و طنز در مورد مواجه با احساسات گوناگون
میباشد و از کتابهای پر فروش جهان میباشد.
فیث جی. هارپر تحصیلات عالی خود را در رشتههای روان شناسی و مشاوره گروهی گذرانده است.
او در سال ۲۰۰۸ دکترای خود را از دانشگاه تگزاس در مشاوره آموزشی گرفت
و از آن به بعد در تمامی این شاخه ها در آمریکا فعال بوده است.
هارپر از همان سالیان آغاز تحصیلات، نشستها و سخنرانیهایی را در رشتههای مرتبط در سراسر آمریکا آغاز کرد
و با آمیختن آموزههای روانشناسی به طنز، شهرت فراوانی کسب کرد.
فصلهای کتاب “گندزدایی از مغز” عبارتند از
- بخش یکم این مغز شماست که گرفتار آسیب روانی است
- چه شد که دخل مغزتان آمد؟
- آسیب روانی مغز را از نو نظام میدهد
- بهترشدن:بازآموزی مغز
- کمک گرفتن از حرفهایهای این کار
- بخش دوم: این مغز شماست
- اضطراب
- خشم
- اعتیاد
- افسردگی
- اهمیت اندوه
- نتیجه: حالت عادی جدید
- بدانید هم ارزشمندید و هم توانمند
گندزدایی از مغز
این کتاب به درد چه آدمهایی میخورد؟ کتاب گندزدایی از مغز برای آنهاست که یکبند میپرسد: « آخر چرا ؟ »
همانها که وقتی بچه بودند، بزرگترها را با سیل سوالات بی پایانشان دیوانه میکردند
همانها که در کودکی تلاش میکردند با این سوالها از زندگی بزرگترها سر در بیاورند
و جای خودشان را در آن دنیا پیدا کنند.
چون آن «چرا» توی سر اینها، مهمترین اطلاعات لازم برای زندگی بود.
این کتاب برای آنهایی است که حالشان از شنیدن نصیحت و توصیه دیگران به هم میخورد.
برای آنهایی است که دنبال راهکار و اطلاعاتی برای سر در آوردن از کار خودشان میگردند.
شاید هم که خودتان این راه را یافته باشد یا یک روانکاو اسم و رسمدار را یافتهاید که کارش را خوب بلد است
و میداند نباید به شما امر و نهیکند. در هر دو حالت،
این را دیگر فهمیدهاید که مسئولیت این گندی که به زندگیتان زدهاید
با خودتان است و در هر حال باید درستش کنید.
این کتاب برای آنهاست که یک عمر گند زده شده به اعصایشان از بس شنیدهاند یا فکر کردهاند دیوانهاند.
با خواندن این کتاب چه اتفاقی میافتد
دست به کار شوید،تا حالا چند بار شده که در احساساتتان آزاد باشید؟ شرط میبندم که هیچی یا خیلی کم.
کتاب گند زدایی از مغز قرار است کمکتان کند تا کنار بزنید این گند و کثافتی را که سرراهتان قرار گرفته
و نمیگذارد زندگی دلخواهتان را داشته باشید و به آرامش برسید.
همان آشغالهایی که اسمشان را گذاشتهایم رخدادهای ناگوار.
این کتاب به درد آنهایی که واکنش شدید اضطراب، نگرانی، اندوه، خشم، افسردگی
و رفتارهای اعتیاد گونه دست به گریان هستند میخورد.
اینها تمام راههایی بودهاند که ما خودمان برای تعامل با دنیا در پیش گرفتهایم،
بدون اینکه تلاشی برای پایان دادن به آنها داشته باشیم.
سوای اینها کتاب گندزدایی از مغز به درد مطالعه خاص در مورد اضطرابها هم میخورد.
بعضی از بندهای این کتاب شاید ضربههای جدی به شما وارد کند چون خیلی از نکتههایش
با زندگی و تجارب شما همخوانی کامل دارد چیزی که شاید چندان موافق طبع مغز شما هم نباشد
اینجاست که شاید مغزشان به شما فرمان شد که « خفه کن این صدا رو، بناز دور اون کتاب رو »
دلیلش هم این است که همیشه به ما گفتهاند باید از احساسات منفی دوری کنیم.
که این احساسات بد هستند و باید از دم تیغ آنها فرار کرد.در ادامه به شما خواهم گفت که این حرفها چرند محضاند.
این راهکارها مهمترین بخش آن روند کلی و پیچیدهای هستند که مغز از راه آنها به چرندیات متداول زندگیتان جواب میدهد.
این مغز بینوا فقط کار خودش را انجام داده و تلاش کرده
از بهترین راهی که بلد است، شما را از آسیب حفظ کند.
ولی طفلی مغزتان این وسط خودش هم رشته کار از دستش در رفته و یک خاک بر سر بیعرضهای از کار در آمده که بیا و ببین.
مثل آن رفیقی شده که آمده پیش ما و گفته : « تو فقط اسم بده، جنازه تحویل بگیر! »
بدک نیست و یک مدتی دست کم دل آدم خنک میشود ولی در دراز مدت جواب نمیدهد.
سرچشمه همه اینها در اندام ماست و در اینکه مغزهای ما چگونه جهان اطراف را
بر پایه تجارب قدیم و دادههای جاری در زمان معنا میکند.
دیگر هرچه من بگویم که درک کارکرد مغز سخت است و به این آسانی
در کلام میآید باز کم است.
وقتی هم که سر از این معما در آوردیم، تازه میبینیم که شیوه تعامل ما با دنیای پیرامون یک پاسخ کاملا طبیعی
برآمده از مغز و تجارب گذشته است. اگر همه چیز به خیر و خوشی گذرد و کار آسان باشت هیچوقت حس نمیکنیم
که مشکلی در میان بوده است، ولی اگر زمینه کار دشوار باشد چه؟
وقتی که ستاد فرماندهی مغر قاطی کند و گند بزند، آن وقت با این پیامدها روبرو میشویم از کوره در میروید
حواسمان از همه کارهای مهم پرت میشود.
به آن ها هم گند میزیم و همیشه اعصابمان گه مرغی است
گند میزنیم به حال آدمهایی که برایمان مهماند.
گند و کثافتی را وارد تنمان میکند که میدانیم برایش ضرر دارند.
کارهای گندی میکنیم که خودمان هم میدانیم احمقانهاند و بیهدف.
هیچ کدام از این کارهای مسخره، هیچ فایدهای ندارند. ولی همشان کاملا قابل درکاند.
بادامه نامرد
بخش کناری وسط مغز و در بین لایههای مختلف و پشتِ، پشت پیشانی قرار گرفته است پشت پیشانی فکر میکند
و بخش کنارهای کار حس کردن را بر عهده دارد و بخش مهمی از این کار احساسات هم شامل حفظ خاطرات ما میشود.
بادامک (Amygdala) و اسبک (Hippocampus) دو اندام مهم از این بخش کنارهای هستند
و بیشتر چیزهایی که ما در مورد تأثیر آسیبها و رفتار مغز میدانیم از رهگذر تحقیقات در مورد این بادامک
به دست آمده است کار بادامک پیوند خاطرات با احساسات است. به خدا!
البته اگر بخواهیم دقیق به شما بگویم این بادامک فقط یک دسته مشخصی از خاطرات را در خود ضبط میکند
و نه همه آنها را این بادامک نامرد اصلا به هیچ کجایش هم نمیگیرد که کلیدهای خانه را کجا گذاشتی
کار او این است که خاطرات پراکنده خودنگارهای شما را مدیریت کند.
که یعنی انباره دانستههایی که از دل رخدادها بر آمدند زمانها، مکانها، آدمها.
دیگر جایی برای حفظ کردن دستور پخت آش مادربزرگتان ندارد قصههایی است که خودتان از دنیا
و شیوه عملکرد آن به هم بافتهاید این بلا را همین بادامک نامرد به سرتان میآورد اگر در زندگی شما
رخداد مهم اتفاق بیافتد احساس شما هم به به همراه آن رخداد در حافظه شما ذخیره خواهد شد
این جوری است که وقتی در آینده یک محرک احساسی خاص بر بخوریم بادامک بیدرنگ
دست میبرد توی اسبک و پرونده مرتبط با آن را بیرون میکشد بر اساس آن تصمیم
میگیرد که چه کاری باید بکنیم کار بادامک این است که مطمئن شود چیزهای مهم هیچ وقت از خاطر ما نمیرود
بدتر از همه اینکه بادامک نامرد فرقی بین خوب و بد نمیگذرد
و وقتی پای محافظت از ما به میان بیاید از خیر آنها که خیلی خوبند میگذرد.
مغز در حالت پیش فرض در حال قصه ساختن است وقتی ما در حال قصه تعریف کردنیم مغزمان استراحت میکند.
مل مدورنا در تحقیقاتش به این نتیجه رسیده که داستانها در عمل
مسیرهای عصبی مغز فرهنگی و اجتماعی ما هستند
یعنی که به وسیله آنها هم اطلاعات را درون خودمان ذخیره میکنیم
و هم آنها را با جهان پیرامون به اشتراک میگذاریم.
بر این اساس قصههایی که از خود و جهان پیرامون میسازیم و برای خودمان تعریف میکنیم و از همه بدتر اینکه
باورشان هم میکنیم مغز ما هم جوری ساخته شده که همه چیز را باور میکند چون به قطعیت ندارد
ما در رخدادهای بیرونی به دنبال یافتن الگوهایی هستیم که به ما کمک کنند تصمیمهای درستی را
در رویارویی با جهان بگیریم و امنیت خودمان را در دل آن حفظ کنیم مغز ما از آن عوضیهای بیپدر مادری است
که داوری خودش را در مورد جهان بیرونی دارد و تصمیمش را هم پیشاپیش گرفته که چه درست است و چه نه.
نشخوار و نادیده گرفتن عین هم هستند
مثل اسب عصاری دور خودتان میافتد و هیچ وقت نمیرسید
نشخوار واکنشی است در این پایه که شاید تکرار مداوم یک حس و خاطره، درک آن را آسان کند.
از آن طرف با نادیده گرفتن آن شما فقط با یاری خود آگاهی به آن بیتوجهی میکنید هر دو راه حلهایی
برای تسلط بر یک تجربه هستند اما در هر دو حالت اطلاعات درون این تجربه استخراج نمیشود
و به راه حلی برای آرایش درست واکنشهای مان نمیرسیم.
زندگی کار خودش را میکند و راه دیگری را میرود و نصف بیشتر مواقع ما آن وسط معطلیم.
به همین خاطر آن چرا دیگران به آن مرحله میگویند من چارچوب میگویم اینکه بدانیم در هر لحظه
کجای کاری خیلی خوب است اینجوری میتوانید در هر لحظه از کار دقیقا روی آن چیز متمرکز باشید
که بهترین جواب را میدهد در این صورت اگر بعدتر مثلاً همین امروز یا هفته دیگر یا سال دیگر ببینید که ۵ پله
جلو افتادهاید یا دو پله عقب باز هم طوری نشده ما کار خودمان را میکنیم.
مراقبه یعنی تمایل به اینکه اول خوب حرف درونتان را بشنوید و بعد زبان بگشایید
حرف زدن با خود مثل این است که بتوانید با گفتگو آن مزخرفی را که با بادامک گذاشته خاموش کنید