بسه دیگه انقدر خوب بودن! حالم را بهم می زنی
بسیار با حال و خوشحال بودن! احساس خوبی به من می دادست و همراه با آن، احساس مطمئنی در خود میدهست اما اکنون، تنها یاد آن روزهای خوب میکنم و این فکر برای پشتیبانی و دلگرمی من نیست. همه برای من به نوعی تلخ و تاریک تبدیل شده و من نمیدانم که چطور باید از این وضعیت بیرون بیایم. چه اتفاقی در زندگیم افتاده که من به اینجا نزدیک شدهام؟ چه اشتباهی مرتکب شدهام؟ آیا همه چیز دیر یا زود، نابود میشود؟ این تریاق مرا درگیر کرده و بیقرار کرده است. دوباره بدبختی در دوران روزگارم جاری شده است. در این لحظه ها، واقعا احساس چندانی به من باقی نمیماند و ازین روز عصبانی و خسته شدهام. ولی امیدوارم که همیشه بتوانم نگاهی به ان سرزنده، باشم و بتوانم به خاطره ها و لحظه های حافظه ام قشنگ نگاه کنم.
تا به حال چقدر سعی کردی که در زندگی آدم خوب تری باشی؟ تا به حال چقدر سعی کردی آدم با شعورتر، منطقی تر و آرام تری باشی؟
احتمالا خیلی زیاد مگرنه؟
شاید همین الانی که داری این متن را می خوانی، داری سعی می کنی که آدم خوب تری باشی. اما می خواهم بهت کمک کنم از آینده شومی که پیش رو داری نجات پیدا کنی.
داستانی درباره خوب بودن:
زمانی که می خواست با شوهرش ازدواج کند احساس میکرد خوشبخترین زن روی زمین است چون شوهرش از آن دسته از مردها بود که همه دخترها قبل از ازدواج دوست داشتن با چنین مردی ازدواج کنند.
چون شوهرش دائما سعی می کرد خوب باشد. سعی می کرد با شعور و فهمیده باشد.
مدتی که از ازدواج شان گذشت، دختر نامه ای برای شوهرش نوشت:
نامه دختر به شوهری که سعی می کرد همیشه خوب باشد:
تو صبح ها من را بیدار نمی کنی تا یک وقت بد خواب نشوم.
تو اگر صبحانه ای در کار نباشد غر نمی زنی، خودت یک چیزی دست و پا می کنی.
اگر من خرید نکنم تو سر راهت هر چیزی که لازم است را می گیری.
اگر من عکس غذایی را که پتخته ام را در اینستاگرام بگذارم تو لایک میکنی اما اگر عکس نگذارم نمی گویی چرا غذا نپختی.
تو همیشه درک می کنی که شاید دست بند بوده باشد و نتوانسته باشم مسیجت را جواب بدهم. تو هیچووقت توقع نداری من بروم آرایشگاه و ابروهایم را بردارم چون به نظرت من همینطوری هم خوشگلم.
تو بعضی وقت ها روی کاناپه می خوابی چون درک می کنی بعضی وقتها بخواهم تنها بخوابم.
می دانی چیه؟
تو با شعورترین مردی هستی که تا به حال به عمرم دیده ام.
آرام و منطقی، فهمیده و با درک.
تو هرگز سر من داد نمی زنی. هرگز از من ایراد نمی گیری. هیچ وقت از من توقغ نداری. هرگز به تنهایی من بی احترامی نمی کنی.
گه بزنند بهت! گه بزنند به شغوری که داری لعنتی!
تو با این همه شعوری که داری انقدر بی شعوری که نمی فهمی من تو این زندگی لازم دارم بفهمم و حس کنم بعضی چیزها با همدیگر فرق دارند.
فرق می کند که من بوی گند بدهم یا نه.
فرق می کند که من آرایش کرده باشم یا نه.
فرق می کند که قرمه سبزی که بخته ام خوشمزه باشه یا سوخته باشد.
فرق می کند که شب تو بغل تو بخوابم یا نه.
من لازم دارم وقتی مسیج تو را روی گوشی می بینم بدون اینکه دستم را به سمتش ببرم، مسیج بعدی تو را ببینم که نوشته ای پس کجایی؟ چرا جواب نمی دهی؟
بعد اسمت را روی گوشی ببینم که داری پشت سرهم زنگ می زنی تا پیدام کنی.
بعد بشینم پشت میز ناهار خوری بدون اینکه جم بخورم، خیره بشوم به درب و منتظر بشوم که کی درب را باز می کنی و با عصبانتی بیای تو. بدون اینکه کفش هایت را در بیاوری بیای بالا سرم.
داد بزنی کجا بودی؟
شانه هایم را در دستهایت بگیری و دیوانه وار تکان بدهی. تکانم بدهی و سرم داد بزنی و بهم فحش بدهی.
و من همیطور که داری سرم فریاد می زنی توی دلم بگویم آخیش، آره…آره…فرق می کند. برایش فرق می کند که من باشم یا نباشم.
آنوقت خودم را بندازم توی بغلت و بچسبم بهت و ببوسمت.
بهت بگویم دوستت دارم. بگویم من تنها نیستیم! چون تو را دارم. بگویم می خواهمت…می خواهمت…می خواهمت. بعد تا آخر دنیا باهات عشق بازی کنم.
آره می دانم که توی دلت می گویی من دیوانه شده ام. شاید هم می خواهی بگویی که باید پیش روانشناس بروم. البته نه با داد و فریاد بلکه با همان لحن آرام و مهربان لعنتی که حالم را بهم می زند.
با خودم فکر می کردم که نباید این نامه را برایت بنویسم. شاید از دستت بدهم…راستی از دست دادن؟
مگر من تو را اصلا دارم؟
وقتی که ثانیه به ثانیه روح و روانم را از بین می برد.
هنوز هیچ دیدگاهی وجود ندارد.