کتاب «دکتر ژیواگو» اثر بوریس پاسترناک: خلاصه رمان درام و عاشقانه برنده جایزه نوبل
بوریس پاسترناک – شاعر و نویسنده روس متولد ۱۸۹۰ – بواسطه اشعارش در روسیه به شهرت رسیده است. اما شهرت رمان او – دکتر ژیواگو – در جهان، از نام نویسنده بیشتر است. این رمان که جایزه نوبل ادبیات را در سال ۱۹۸۵ به خود اختصاص داده است زندگی چند خانواده و فرزندان آنها را از قبل از انقلاب روسیه در سال ۱۹۱۷ و جنگهای داخلی بعد از آن دنبال کرده و به طرز شگفت آوری آنها را در دایرهای که در طول داستان تکمیل میشود به هم مرتبط میکند.
خلاصه رمان دکتر ژیواگو
پرده اول رمان: یتیم شدن ژیواگو و دست فقر در رقم زدن سرنوشت
رمان دکتر ژیواگو با مراسم تشییع جنازه ماریا نیکلایونا مادر یوری و بیوه ژیواگو آغاز میشود. یوری که چند سالیست پدر ملاک دائمالخمرش را از دست داده با داییاش که نویسنده و نظریه پرداز بزرگیست همراه میشود. دایی که همیشه در سفر است او را به چند خانواده میسپارد اما آنها صلاحیت نگهداری از یوری را ندارند. دست آخر یوری نزد خانوادهای از دوستان دایی که خانهای بزرگ و دختری هم سن و سال او دارند آرام میگیرد. او از تربیت خوب و محبت الکساندر الکساندرویچ و همسرش آنا ایوانوفنا بهرهمند میشود و پا به پای تونیا رشد میکند.
از طرفی لاریسا فدروونا دختر نوجوانی که او نیز پدر خود را از دست داده به همراه مادر و برادرش و تحت حمایت وکیلی مشهور بنام کوماروفسکی به مسکو میآیند. وکیل که مجرد و پولدار و بانفوذ است و آدم درستی هم نیست، به دخترک چشم دارد و بالاخره در مراسم جشن – درحالیکه مادر، دختر را به او سپرده به او تجاوز میکند! دختر که توان اعلام این هتک حرمت را به مادر ندارد و در عین حال خانواده محتاج کمکهای کوماروفسکی هستند، ناخواسته تن به ادامه ارتباط میدهد و همزمان نفرت و انزجار از وکیل و به تبع آن از کل دنیا در او شکل میگیرد.
از طرفی کوماروفسکی که وکیل ژیواگوی ملاک و مشهور – پدر یوری – است، او را به سوی دائمالخمری کشانده داراییاش را از چنگش بیرون میکشد و در سفری که با او همراه بوده او را چنان به سمت جنون سوق میدهد که ژیواگوی بخت برگشته خود را از قطار به بیرون پرتاب کرده، از بین میبرد. میشا گوردون – پسرک ۱۰ سالهای که همراه پدرش در طول سفر، مصاحب ژیواگو بوده و از او محبتها دیده این صحنه را به چشم مشاهده میکند.
از طرف دیگر پاشا آنتیپف پسر بچهای که پدرش به اتهام تحریک به اعتصاب بازداشت شده است در خانه کارگری به نام تیورزین به فرزندخواندگی پذیرفته میشود. پاشا که پسری مرتب و آرام و باهوش است مورد توجه و علاقه تیورزین و مادر پیرش قرار میگیرد. همسایگی او با لاریسا و رفت و آمد به خانه یکدیگر، او که چند سالی از لاریسا کوچکتر است را شیفته لاریسا میکند تا جایی که برای جلب توجه او به خواندن و یادگرفتن هرچه که مورد علاقه لاریسا است روی میآورد. لاریسا که متوجه علاقه کودکانه پاشاست آرزو میکند که از چنگ کوماروفسکی نجات یافته و با پاشا ازدواج کند.
پرده دوم رمان: آغاز جنگ داخلی روسیه و تلاش برای انتقام
جنگ داخلی روسیه آغاز شده و کارگران دست به اعتصاب میزنند. مادر لاریسا که مدیریت یک خیاطخانه را برعهده دارد هنوز به کار ادامه میدهد اما انقلابیون او را از این کار منع کرده کارگاه را میبندند. مادر لاریسا که این عمل را توهین و مخالفت با خود حساب میکند، از بیشرمی کارگرانش که این قدر مورد توجهش بودند دلگیر میشود. او که از ادامه زندگی ناامید است، با نوشیدن مقدار زیادی یُد دست به خودکشی میزند. این درحالیست که یکی از اقوام او در جشنی که در خانه الکساندر الکساندرویچ – قیم یوری – برپاست مشغول نواختن پیانوست. خبر خودکشی به او میرسد و الکساندر الکساندرویچ به همراه او و میشا و یوری به سمت هتل مخروبهای که زن در آن سکونت دارد میروند. در حالی که بزرگترها از زن که از مرگ جان سالم به در برده و بدحالست دیدن میکنند، دو پسر نوجوان متوجه لاریسا و نگاههای عجیب کوماروفسکی به او میشوند. میشا که وکیل را در سفر با قطار دیده است، او را میشناسد ولی یوری که از نام و جایگاه او و ارتباط او با پدرش بیخبر است، فقط به رابطه عجیب دختر زیبایی که هم سن اوست با مردی جا افتاده میاندیشد.
تصور میرفت که آن مرد با دختر جوان صحنهای را بدون مکالمه بازی میکنند. با هم صحبت نمیکردند. حتا یک کلمه؛ اما نگاههای آنها غوغا میکرد. این هماهنگی روحی آنان، رازی وحشتناک را در بر داشت. مانند این بود که مرد، کارگردان یک خیمه شب بازی است و دخترک مانند عروسکی به اراده او به هر طرف که بخواهد نوسان میکند. لبخندی که مولود خستگی مفرط دختر جوان بود، لبهایش را باز و چشمانش را نیمه باز کرده بود. یوری با نگاه آن دو را میبلعید. وی از قسمت سایه روشن اتاق بطوریکه دیده نمیشد روشنایی مدور چراغ را مینگریست. شبح این دختر جوان که محکوم به بندگی و کنیزی شده بود به طرز غیرقابل توصیفی مرموز و الهام بخش بود.
سالهای پایان دبیرستان با حال و هوای انقلاب و اعتصاب و نطقهای ایدئولوژیک به پایان میرسد. یوری در دانشکده پزشکی مشغول به تحصیل میشود. تونیا رشته حقوق را انتخاب میکند و میشا گوردون که به شدت تحت تاثیر نظریات دایی یوری است در دانشکده فلسفه به تحصیل میپردازد. از طرفی لاریسا که از رابطه ۶ ماههاش با کوماروفسکی به تنگ آمده، برای نجات از این شرایط بعنوان معلم سرخانه برای دختر کوچک خانواده به خانه دوستش میرود و برای سه سال، تحت حمایت لاورنتی گریووف که کارخانه داری بزرگ و متمول و اخلاقمدار است قرار میگیرد و فرصت مییابد تا در کنار تدریس و تحصیل ادبیات، درآمدی داشته باشد.
او بدون اینکه پاشا خبر داشته باشد بخشی از درآمدش را برای پدر پاشا که در تبعید است میفرستد و بخشی را برای پاشا و زندگی آیندهشان پسانداز میکند. اما برادر لاریسا که از مدرسه نظام فارغالتحصیل شده پولی که برای خرید یادبود برای افسر مافوق جمع کردهاند را در قمار میبازد و به خواهرش رو میآورد. لاریسا که آنقدر پس انداز ندارد و حماقت برادر برایش بسیار سنگین است، ناچار این مبلغ را از گریووف قرض میگیرد و در ازای آن هفت تیر برادر را از او میگیرد. او تحت فشار قرض و نابسامانی و بلاتکلیفیست و هنوز نفرت از کوماروفسکی رهایش نکرده است. به همین دلیل به قصد کشتن او یا گرفتن مبلغ قابل ملاحظهای برای ادامه زندگی به طرف خانه کوماروفسکی میرود. اما او در خانه نیست و برای جشن شب عید به خانهای رفته که اتفاقا یوری و تونیا نیز در بین دوستان آن خانواده حضور دارند. لاریسا قبل از رفتن به جشن و یافتن کوماروفسکی به خانه کوچک پاشا میرود و در نهایت التهاب و نگرانی از او قول میگیرد که با او ازدواج کند. بعد برای اجرای نقشهاش به محل جشن میرود. به دلیل اضطراب زیاد تیری که به سمت کوماروفسکی شلیک میکند به شانه یکی دیگر از مهمانان اصابت میکند. میهمانان لاریسا را که از حال رفته به اتاق دیگری میبرند و یوری – که به سفارش مادرخوانده درحال احتضارش حالا با تونیا نامزد است – برای دومین بار او را میبیند. همان شب مادرخوانده یوری که مادر تونیاست از دنیا میرود و خاطره مرگ مادر برای یوری زنده میشود.
پرده سوم رمان: ازدواج اول دکتر ژیواگو
مدتی بعد یوری و تونیا ازدواج میکنند و لاریسا هم که به دلیل نفوذ کوماروفسکی و با حمایتهای گریووف از اتهام سوء قصد تبرئه شده با پاشا به شهر کوچکی بنام یوریاتین نقل مکان میکنند. اما شعلههای جنگ هر روز بالاتر میرود. یوری که حالا دیگر دکتر ژیواگو است، درست در روزی که پسرش به دنیا آمد، بعنوان پزشک به جنگ دعوت شده و به مناطق جنگی اعزام میشود. از طرفی پاشا که زندگی در شهری کوچک با مردمی که از نظر او بسیار عامی هستند آنهم با لاریسا و شیفتگی عجیب و مراقبتهای مادرانه او از پاشا و دخترشان کاتنکا او را به تنگ آورده است، تنها راه خلاص خود را شرکت در جنگ میداند. او که درس خوانده و مصمم و قویست به زودی از سرباز داوطلب به درجه سروانی ارتقا یافته و به خط مقدم جبهه اعزام میشود. اما پس از جنگهای زیاد در یک حمله بزرگ به همراه دستهاش ناپدید میشود. با قطع شدن مکاتبات پاشا، لاریسا که از آغاز جنگ اوقات فراغتش را در بیمارستان شهر گذرانده مدرک پرستاریاش را میگیرد، دخترش را به دوستش میسپارد و برای پیدا کردن شوهرش در قالب پرستار به خط مقدم جبهه میرود.
میشا گوردون که دل نگران یوری – دکتر ژیواگو – است برای یافتنش به سمت جبهه میرود و نویسنده یکبار دیگر شخصیتهای داستانش را در خط مقدم جنگ دور هم جمع میکند. لاریسا با خبر مرگ شوهرش مواجه میشود. میشا و یوری که در حملهای هر دو زخمیشدهاند در بیمارستان صحرایی دوباره لاریسا را میبینند، اما درباره اینکه او را میشناسند حرفی نمیزنند. جنگ فرسایشی همه را به تنگ آورده و بیمارستانها از بین رفتهاند. لاریسا و یوری در قصری که در اختیار بخش درمانی قرار گرفته و بعنوان بیمارستان از آن استفاده میشود همکار میشوند. اما دکتر ژیواگو در بیان احساس قلبیاش به لاریسا ناتوان است. لاریسا که از مرگ همسرش اندوهگین است و نیز بخاطر گذشتهای که در نوجوانی داشته به مردان بیاعتماد است به یوریاتین نزد دخترش بازگشته به معلمی ادامه میدهد.
پرده چهارم رمان: روزهای سخت قحطی شادی
دکتر ژیواگو به سختی و با وساطت دوستانش جایی در قطاری که به سمت مسکو میرود یافته به خانوادهاش ملحق میشود. اما مسکو دیگر شهری که او میشناخت نیست. آثار فقر و فلاکت و جنگ و قحطی، چهره شهر را به کلی دگرگون کرده است. تونیا بالاجبار بخشی از خانه را در اختیار مستاجران قرار داده تا از پس مخارج گرم و سیر نگه داشتن خانواده برآید. دکتر ژیواگو در نهایت تعجب پسرش را که از بعد از تولد دیگر او را ندیده در آغوش میگیرد و دوستان و داییاش را برای صرف مرغابی وحشی که شکارچی ناشنوای همکوپهایاش در طول سفر به او هدیه کرده و در آن دوران غذایی نایاب محسوب میشود دعوت میکند:
اما غمانگیزترین مساله این بود که شب نشینی آنها یک نوع رسوایی و شرم به شمار میرفت. تصورش محال بود که در آن روزگار و آن موقع مردم در خانههای اطراف اینطور بخورند و بنوشند و همه چیز را بدست فراموشی سپرده باشند. بیرون پنجره، مسکو، گرسنه و تیره، در سکوتی مرگبار بخواب رفته بود. دکانهای این شهر بسته بودند. ودکا و شادی!!! مردم حتا اندیشیدن درباره این مسائل را هم فراموش کرده بودند. زندگی در اطراف آنها در گردابی هولناک فرو میرفت و ناپدید میشد. اما شادی که یک طرفه باشد و از روی عدالت تقسیم نشده باشد، شادی نیست. پس آن اردک و آن ودکا هنگامی که در شهر در میان تودههای مردم نظیرش پیدا نشود، ودکا و اردک حقیقی محسوب نمیشود. و این یکی از غمانگیزترین و رنجآورترین افکاری بود که آن شب به فکر مهمانان خطور کرده بود.
دکتر ژیواگو به بیمارستانی که قبل از اعزام به جبهه در آن کار میکرد باز میگردد اما نبود امکانات، نقدینگی و مواد غذایی زندگی را لحظه به لحظه سختتر میکند. بیماریهای مسری خصوصا تیفوس در شهر غوغا میکند. نایاب بودن چوب برای گرمایش لااقل یکی از اتاقها از عمدهترین مشکلات است. برای همه چیز بازار سیاه درست شده است و این تنگنا خانواده را به این اندیشه میکشاند که از مسکو به سمت زمینهای موروثی آنا ایوانوفنا کوچ کنند. اما دکتر ژیواگو که قحطی و گرسنگی و کار زیاد او را نحیف و ناتوان کرده به بیماری تیفوس مبتلا میشود و دو هفته تمام در تب و هذیان دست و پا میزند. او در میان هذیانهای خود مدام پسر جوانی را میبیند و بعد از بهبود متوجه میشود که او گارنیا ژیواگو – برادر ناتنی خودش – است. گارنیا که گویا جایگاه خوبی در بدنه نظام دارد در زمان بیماری به معیشت برادر رسیدگی میکند و او را نجات میدهد.
سرانجام خانواده ۴ نفری به همراه پرستار جوان ساشنکا – پسر دکتر – به سمت شمال براه میافتند. قطار که حتا سالنهای آن پر از جمعیت است و پشت سر هم توقف میکند تا سازمان امنیت اوراق هویت و اثاث مسافران را چک کند روزها در راه است. دهکدههای مخروبه و سوخته، بقایای جنگ و کشتار، مزارع یخ زده و طوفان و برف و تنشهای ناشی از اعتقاد و ایدئولوژی، این سفر طولانی را پر از تنش و آزار مینماید. در یکی از آخرین روزهای سفر وقتی دکتر ژیواگو در یکی از توقفگاهها از قطار پیاده شده تا کمی قدم بزند توسط سربازانی که بدنبال شخصی فراری هستند بازداشت شده و به واگنی مجلل در قطار برده میشود. او در آن واگن با ژنرال استرلینکوف ملاقات کرده و وقتی از او رفع اتهام میشود، در حین صحبتهای دوستانه، دکتر ژیواگو متوجه غنای فکری و شخصیت متفاوت استرلینکوف میگردد. بعدها معلوم میشود که استرلینکوف همان پاشا آنتیپوف – شوهر لاریسا – است که با درج شدن نامش در لیست کشتگان جنگ، با هویتی جدید به قدرتی مسلم و مخوف در منطقه بدل شده است.
با بازگشت ژیواگو به واگن او با سامدیاتوف – تاجر و کار راه انداز پر آوازه – آشنا میشود. او که تمام شهرهای اطراف و مردمان آن را به خوبی میشناسد ژیواگو و خانوادهاش را در جریان آنچه ممکن بود از این به بعد برایشان اتفاق افتد گذاشته و افرادی که زمینهای موروثی را در اختیار دارند به آنها میشناساند. لطف و دوستی سامدیاتوف تا وقتی خانواده و دکتر در منطقه هستند شامل حالشان میشود.
پرده پنجم رمان: رو آوردن دکتر ژیواگو به نویسندگی و ملاقات با عشق
خانواده به زمینهای موروثی که خانهای پرت است و ۴ ساعت از شهر فاصله دارد میرسند و با حل کردن تنش مختصر بوجود آمده با صاحبخانه جدید، اتاقهای سرایداری را برای خود تعمیر کرده مسکونی مینمایند. با آمدن بهار، زمین پشت خانه را میکارند و با فعالیت بدنی فوقالعاده، آذوقه کافی برای زمستان انبار میکند. دکتر ژیواگو پزشک بودن خود را پنهان میکند اما خبرها زود پخش میشوند. او از طبابت سر باز میزند و بهار و تابستان را روی زمینهایشان کار میکند و پاییز و زمستان را به نوشتن شعر و کتاب در موضوعات ادبی و پزشکی میگذراند.
در سال دوم در یکی از مراجعههایش به کتابخانه شهر، لاریسا را میبیند و نشانی او را مییابد. به دیدنش میرود و متوجه میشود که لاریسا یک سال است که از ورود او به شهر خبر دارد. عشق پنهان آن دو که در روزهای سخت و سنگین جنگ و در خط مقدم جبهه مسکوت مانده بود در فقر و فلاکت و بیچارگی که هنوز دامنگیر آنهاست رشد میکند و دکتر ژیواگو و لاریسا هرچه بیشتر به هم نزدیک میشوند. آنها از شباهت افکار و روحیاتشان آن قدر متعجباند که فرصت باهم بودن در کنار هم برایشان درست مثل دقایقی از بهشت در میان جهنم است. در عین حال ژیواگو که شیفته همسرش است، هر بار، بار این عذاب را با خود تا خانه حمل میکند و در اندیشه اعتراف به تونیا – که اینک فرزند دومش را باردار است – و قطع ارتباط با لاریسا بر میآید. اما هر بار علاقه مفرطش به لاریسا و دلبستگی پیش آمده به او این کار را به تعویق میاندازد. لاریسا هم از همسرش به عنوان یک مرد کامل یاد میکند و از یادآوری دیدار ژیواگو با استرلینکوف به وجد میآید.
پرده ششم رمان: تبعید دکتر ژیواگو به اردوگاه کار اجباری
در یکی از شبها که دژیواگو از خانه لاریسا به سمت خانهاش برمیگشت، سواران لیبریوس – نظامی جوانی که قدرت را در منطقه به دست دارد و پارتیزانها را رهبری میکند – او را دستگیر کرده به مقرشان میبرند تا جای پزشک کشته شده اردوگاه را بگیرد. لیبریوس پسر میکولیتسین – مالک فعلی زمینهای موروثی و همسایه ژیواگو – است. ژیواگو که از طریق میکولیتسین با طرز فکر و روش و منش افراطی پسرش لیبریوس آشناست بدون هرگونه مقاومت به اردوگاه میرود و بالاجبار به خدمت برای پارتیزانها مشغول میگردد. مصاحبت با لیبریوس – جوان پرحرف بیمغز سفاک – برای دکتر ژیواگو شکنجهای طولانیست و دیدن جنگهای بیهدف بین سفیدها و سرخها و پارتیزانها که همه هموطن هستند و کشتارهای گسترده و خرابیهای وسیع کشور، او را فرسوده و اندوهگین میکند. خیال لاریسا لحظهای او را رها نمیکند و نگرانی برای خانوادهاش کابوس هر شب اوست. در یکی از جنگها وقتی او را وادار به حمل تفنگ و شرکت در جنگ میکنند، ژیواگو با شلیک بر سینه جوانی از سفیدها به بیفایده بودن جنگ پی میبرد، اما او اسیریست که راهی برای فرار نمیبیند.
در همین احوال خبر سرایت جنگ به یوریاتین به ژیواگو میرسد. اما حتا لیبریوس نیز نمیداند به سر خانوادههایشان چه آمده است. این بیخبری دکتر را از خود بیخود میکند. اندک آذوقهای را که مخفی کرده برمیدارد و پنهانی از اردو به سمت یوریاتین میگریزد. او در سرمای سوزان زمستانی روزها از کنار راهآهن با پای پیاده راه میرود و برای بدست آوردن اندکی غذا لباسهای خود را میفروشد و وقتی بعد از روزها به شهر میرسد، جز پیرهنی مندرس و چهرهای زرد و تنی ناتوان چیزی به همراه ندارد.
به خانه لاریسا میرود، اما او که خبر دیده شدن ژیواگو را در نزدیکی شهر شنیده یادداشتی برای او نوشته و برایش کلید گذاشته و به سمت زمینهای موروثی میرود تا او را ببیند. ژیواگو وارد خانه پر از موش و فقر و فلاکت لاریسا میشود. خانهای که نمونهای از همه خانههای آن دوران روسیه است! روی تخت از هوش میرود و چند روز بعد وقتی به هوش میآید، لاریسا را بالای سرش میبیند. خانوادهاش به مسکو برگشتهاند و او که حالا سربازی فراری و تحت تعقیب است، چارهای جز ماندن در شهر ندارد. وجود لاریسا و حمایتهای او، عشق را به زندگی پر درد ژیواگو باز میگرداند اما روح او چنان از وقایع زندگی زخم خورده است که آسایش، دیگر برای او معنایی ندارد. لاریسا و ژیواگو هردو مجوز کار میگیرند و برای گذران زندگی تلاش میکنند، اما اوضاع نابسامان کشور و بیخبری از خانواده آنها را عذاب میدهد.
با رسیدن خبر تصاحب شهر، جان لاریسا که همسر استرلینکوف است و دکتر ژیواگو که سرباز فراریست و زمانی در اردوی پارتیزانها بوده در خطر است. کوماروفسکی – همان وکیل مشهور – به آن دو پیشنهاد میکند که از فرصت استفاده کنند و با او به مسکو برگردند. اما دکتر ژیواگو زیر بار برگشتن نمیرود. بالاجبار برای نجات جان لاریسا که باردار است و دخترش، به او حیله زده و او را با کوماروفسکی به مسکو میفرستد و این آخرین دیدار آنهاست.
پرده هفتم رمان: بازگشت دکتر ژیواگو به مسکو و ازدواج مجدد
دکتر ژیواگو که به خانههای موروثی برگشته و در خانه زیبا و آراسته میکولتسین اقامت کرده تنهاییها و دلتنگیهایش برای لاریسا را به شعر در میآورد و بر روی نوشتههای دیگرش کار میکند. شبی با صدای پا از جا میپرد و در آستانه در استرلینکوف را میبیند. او که تحت تعقیب است قبل از ورود ژیواگو در این خانه مخفی بوده است. آن دو درباره عقایدشان و آنچه سرنوشت آنها و کشور را به اینجا رسانده و نیز درباره لاریسا حرف میزنند. استرلینکوف که خود را مرده میپندارد، از هدر دادن عمر خود و چشم پوشی از عشق لاریسا اظهار پشیمانی میکند و قبل از طلوع، خود را با شلیک گلولهای به مغزش از پا در میآورد.
دکتر ژیواگو که میداند به زودی پیدایش میکنند، سفر پرمشقت و مصیبت بار خود را به سمت مسکو آغاز میکند و بعد از ماهها درحالیکه دیگر رمقی در بدن ندارد خود را به خانه میرساند. دربان خانه حالا برای خود ملاکی شده و اموال دکتر و خانوادهاش توقیف گشته. خانواده و بسیاری از دوستانش به فرانسه و دیگر نقاط جهان تبعید شدهاند و او که جانی در بدن و مالی در مسکو ندارد، زندگی رقت باری را آغاز میکند. ژیواگو سرخورده و ناتوان و ناامید است و تلاشهایش برای بازگرداندن خانوادهاش از تبعید با شکست مواجه میشود. طبابت را به کل کنار میگذارد و به نوشتن کتابهای کوچک میپردازد. اشعارش را جمع آوری مینماید و از چاپ و فروش کتابها، به سختی امورات خود را میگذراند.
زندگی محقر او مورد تمسخر آشنایان قدیمی که حالا نوکیسههایی متمول هستند قرار میگیرد. تاجاییکه دربان قدیمی خانهاش آشکارا به او توهین میکند. مارینا – دختر کوچک دربان – که شیفته دکتر است او را از این کار باز میدارد و با افتخار پرستاری از دکتر را برعهده میگیرد. پس از مدتی با او ازدواج میکند و پا به پای او برای رونق دادن زندگیشان تلاش میکند. ژیواگو که مدتهاست عارضه قلبی که مادرش را در جوانی به کام مرگ فرستاده در خود تشخیص داده است به دوام عمر خود اعتمادی ندارد.
پرده هشتم رمان: غیبت مصلحتی و مرگ ناگهانی دکتر ژیواگو
دیدار با دوستانش که از تبعید برگشته و اعتقاد و افکارشان به کلی تغییر کرده است او را به شدت مکدر میکند و تحمل این مسکو با این تغییرات غریب برای او دشوار میگردد. در همین حین مارینا که حالا دخترانش ۶ و ۲ سال دارند به دوستان دکتر ژیواگو خبر میدهد که او ناپدید شده است. تلاش برای یافتن او نتیجهای در بر ندارد تا اینکه بعد از مدتی نامهای از ژیواگو با این محتوا که برای بدست آوردن سر رشته زندگی مدتی مخفیانه زندگی خواهد کرد، دوستان و خانواده را از جستجو منصرف میکند. این اختفا که به دلیل تهدید زندگی دکتر ژیواگو توسط برادر ناتنیاش پیشنهاد شده به او فرصت میدهد تا نوشتههایش را ادامه دهد و برای انتشار آماده کند. در همین حین با وساطت گارنیا مقدمات فعالیت مجدد او در بیمارستان فراهم میشود.
دکتر ژیواگوی ۴۰ ساله درحالیکه برای آغاز کار در بیمارستان سوار اتوبوس شهریست دچار حمله قلبی میشود و از دنیا میرود. جنازه او را به خانهاش در خیابان کامرجر میبرند و تابوتش را بر روی میزی که پشت آن به نوشتن میپرداخت قرار میدهند. لاریسا که برای انجام کارهای دانشگاه دخترش به مسکو آمده، برای دیدن خانه قدیمی پاشا به خیابان کامرجر میرود و در اتاقی که سالها پیش درست قبل از اقدام به قتل کوماروفسکی در آن با پاشا صحبت کرده است، جسم بیجان ژیواگو را درست کنار پنجرهای که لبه آن شمع روشن کرده بودند میبیند. لاریسا هرگز نمیداند که نور شمعی که او و پاشا آن شب روشن کرده بودند توجه یورا را جلب کرده بود. همانطور که یوری نمیدانست آن شمع، خلوت لاریسا و پاشا را روشن کرده بوده است. …
حالا او احساس آرامش و غرور میکرد. احساسی که همیشه هنگامی که در کنار یوری بود و چه به وقت اندیشیدن به او، روحش را دستخوش خود میکرد. اکنون وی در آسمانی از آزادی و بیتفاوتی که همیشه ناشی از روحیه یوری میگردید غرق بود. با بیحوصلگی از روی صندلیاش برخاست. پدیدهای غیرقابل درک بر او حادث میگردید. میخواست حتا اگر برای چند لحظه هم که شده با کمک یوری خود را از قید غمهایی که او را زندانی کرده بودند آزاد نماید و لذت آزادی را بار دیگر بچشد. بنظرش چنین شعفی، شعف ترک کردن او بشمار میرود. شعفی که چشمانش را از اندوه او مرطوب خواهد ساخت. به طرف میزی رفت که تابوت بر روی آن قرار داشت. بهسرعت به خودش صلیب رسم نمود و از چهارپایهای که اوگراف در آنجا گذاشته بود بالا رفت. سه علامت صلیب بر جسد رسم کرد و لبهایش را بر روی پیشانی و دستان سرد جنازه فشار داد… یک لحظه آرام و بیحرکت ایستاد، نه فکر میکرد و نه زاری مینمود. بر روی تابوت گلها و جسد خم شد. با تمام وجودش آنها را در آغوش گرفت. با سرش، با سینهاش، با قلبش و با بازوانش.
- رمان «دفترچه یادداشت قرمز» اثر آنتوان لورن: خلاصه کتاب در وصف عشق نوجوانی و میانسالی
- نیمه تاریک وجود اثر دبی فورد
- رمان صد سال تنهایی نوشته گابریل گارسیا مارکز: خلاصه کتاب با سبک رئالیسم جادویی
- علت علاقه همسر به تماشای فیلم مبتذل: دلایل روانشناسی تماشای فیلم پورن چیست؟
- ازدواج ایده آل: کمک به رشد همسر یا ایجاد اختلاف و ناامیدی
هنوز هیچ دیدگاهی وجود ندارد.