خلاصه فصل به فصل کتاب
«ذهن کاملاً نو»
کتاب «ذهن کاملاً نو» یکی از کتاب های مهم و گرانبها در زمینه رشد شخصی و بهبود زندگی است. این کتاب توسط کارلوس کاستاندا نوشته شده و به بررسی قدرت ذهن و ارتباط آن با روح و بدن می پردازد. از طریق تمرینات و روش های مختلف، خوانندگان برای آرامش و شادی ذهن خود کار می کنند و به دنبال بهبود زندگی شان هستند.
این کتاب شامل مباحثی از جمله مهار قدرت بی نهایت ذهن، تسلط بر خود، ارتباط با روح، تعالی ذهن، توانایی های خارق العاده و … است. با خواندن این کتاب، شما به یادگیری روش های مختلف برای بهبود زندگی خود، به دست آوردن اعتماد به نفس و بهبود روابط شخصی خود پرداخته می شوید.
به طور خلاصه، کتاب «ذهن کاملاً نو» یک راهنمای عملی برای بهبود زندگی از طریق قدرت ذهن است که با استفاده از تمرینات و روش های قدرتمند، خوانندگان را به رسیدن به آرامش و خودشناسی کمک می کند. این کتاب را به همه کسانی که به دنبال بهبود زندگی خود هستند، توصیه می کنیم.
A Whole New Mind; Why right-brainers will rule the future
بخش اول: عصر مفاهیم
بخش دوم: حواس ششگانه
آخرین بهروزرسانی: شهریور ۱۴۰۰
زمان تقریبی مطالعه: ۱۵ دقیقه
بخش اول: عصر مفاهیم
فصل اول: طلوع نیمکره راست مغز
نیمکره راست مغز، برای انجام عمل ترکیب اختصاص یافته است. این نیمکره، در کنار هم قرار دادن عناصر جداگانه و درک آنها به صورت یک کل به هم پیوسته و یکپارچه، بسیار خوب عمل میکند. تجزیه و ترکیب، احتمالا از اساسیترین راهها برای درک اطلاعات هستند. از طریق این دو روش میتوانید یک کل را به اجزای تشکیل دهنده آن تجزیه یا اجزا را برای رسیدن به یک کل، ترکیب کنید. هردوی این فرآیندها، برای استدلال انسان ضروری و اساسی هستند اما هر یک توسط بخشهای متفاوتی از مغز هدایت میشوند.
نیمکره چپ موظف به دریافت و ادراک جزئیات است و بخش راست، بر دیدن یک تصویر بزرگ و کلی تمرکز دارد. نیمکره چپ فرآیند منطق، توالی، تجزیه و درک معنای واقعی و تحت اللفظی را مدیریت میکند. این در حالی است که نیمکره راست وظیفه دارد تا بر فرآیند ترکیب و ابراز عواطف، درک بافت و همچنین مفهوم کلی تمرکز کند.
تفکر تحت هدایت چپ: این نوع تفکر توسط بخش چپ مغز و ویژگیهای خاص آن هدایت و به نتایج مغز چپ منجر میشود.
تفکر تحت هدایت راست: این نوع تفکر توسط بخش راست مغز و ویژگیهای خاص آن هدایت و به نتایج مغز راست منجر میشود.
فصل دوم: آسیا، وفور و اتوماسیون
در بازههای زیادی از تاریخ، فقدان و کمبود تعیینکننده زندگی انسانها بوده است. اما امروزه، در بسیاری از نقاط جهان، این خصیصهی وفور و فراوانی است که زندگی اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی را تعیین میکند.
این فراوانی، از اهمیت تفکر هدایت شده توسط سمت چپ مغز کاسته است. رونقی که از این وفور به وجود آمده، توجه بیشتری را متوجه ادراک تحت هدایت نیمکره راست کرده و باعث کاهش اهمیت ادراکات منطقی شده است. از ادراکات سمت راست میتوان به زیبایی، معنویت و هیجانات و عواطف اشاره کرد.
در عصر فراوانی، تنها توسل و توجه به نیازهای اساسی، منطقی و عقلانی، به طرز ناراحتکنندهای ناکافی است.
مهندسان باید دریابند که چگونه هر چیزی را به درستی به کار ببندند؛ اما اگر این محصولات و سازهها، سوای کارآمد بودن، چشم را نوازش ندهند یا برای روح ،قانعکننده و جذاب نباشند، فروش چندانی نخواهند داشت. چراکه رونق و وفور امروزی، گزینههای زیادی را برای انتخاب به مخاطب خود ارائه میکند و او دیگر محدود و مجبور به انتخاب محصولات نه چندان خوب نیست.
تناقض این رفاه، در آن است که با وجود اینکه استانداردها، دهه به دهه، به طور پیوسته در حال افزایش هستند اما رضایت فردی، خانوادگی و رضایت از زندگی تغییری نکرده است. به همین دلیل، افراد (کسانی که توسط رونق و رفاه، آزادی را تجربه کردند اما رضایت را نه) از طریق جستوجوی معنا، تلاش بر حل این تناقض دارند.
مردم در سرتاسر جهان، تمرکز خود را از متن زندگی روزمرهشان، به مفهوم گستردهتری منتقل کردهاند. رونق، به معنای واقعی کلمه، صدها میلیون نفر را از جنگیدن برای بقا آزاد کرده است.
فصل سوم: مفهوم متعالی، احساس عمیق
پرده اول: عصر صنعتی. کارخانهها، تولید انبوه و بهرهوری.
پرده دوم: عصر اطلاعات. معلومات و دانش.
پرده سوم: عصر مفاهیم. در حال حاضر، شخصیتهای اصلی این پرده، خالق و همدل هستند. وجه تمایز این دو شخصیت، تفکر تحت هدایت نیمکره راست است.
در یک حرفه، تسلط تفکر هدایت شده توسط نیمکره چپ اهمیت نسبتا کمی دارد. این موضوع، بیشتر درمورد خصیصههایی صدق میکند که کمیت آنها به سختی تعیین میشود؛ تواناییهایی با مفهوم متعالی و احساس عمیق، مانند تخیل، خرسندی و مهارتهای اجتماعی.
دیوید ولف (David Wolfe) : همزمان با گذر عمر و افزایش سن، الگوهای شناختی افراد کمتر عینی (مغز چپ) و بیشتر انتزاعی (مغز راست) میشود. چنین تحولی، منجر به نتایجی مانند فهم دقیقتر واقعیت، افزایش ظرفیت احساسات و عواطف و تقویت احساس پیوستگی و اتصال خواهد شد. به عبارت دیگر، افراد با گذر زمان، بیشتر بر خصیصههایی تاکید میکنند که احتمالا در جریان پرسرعت ایجاد شغل و پرورش خانواده، از آنها غافل شده بودند. خصوصیتهایی مانند هدف، انگیزه درونی و معنا.
معنا، جایگزین پول، در این عصر جدید است.
بخش دوم: حواس ششگانه
۶ استعداد با مفهوم و احساس عمیق وجود دارند که در این عصر، به عناصری ضروری و اساسی تبدیل شدهاند:
- طراحی
- داستان
- همنوایی
- همدلی
- بازی
- معنا
تنها عملکرد کافی نیست، بلکه طراحی نیز اهمیت دارد. امروزه، خلق کالایی که علاوه بر عملکرد مطلوب، از نظر بصری زیبا و از نظر احساسی، درگیر کننده باشد، میتواند دستاورد مالی و نظرات فردی بهتری به ارمغان بیاورد.
تنها استدلال کافی نیست، بلکه داستان نیز اهمیت دارد. فقط ارائه اطلاعات کافی نیست. میتوان از ظرفیت چاشنی اقناع، تعامل و خودآگاهی، برای ساخت یک روایت قانعکننده استفاده کرد.
تنها تمرکز کافی نیست، بلکه همنوایی نیز اهمیت دارد. درحالیکه جامعه صنعتی در تولید انبوه چند آیتم محدود، تخصص دارد، عصر مفاهیم، عصر کنار هم گذاشتن این قطعات و ایجاد همنوایی و سمفونی بین آنهاست. همنوایی نه در مورد تجزیه است و نه ترکیب، بلکه دیدن از نگاهی وسیعتر، عبور از مرزها و توانایی کنارهم گذاشتن قطعات در جهت خلق یک کل جدید و متفاوت.
تنها منطق کافی نیست، بلکه همدلی نیز اهمیت دارد. علاوه بر منطق، شما نیازمند توانایی درک مخاطب خود و علت احتمالی رفتارهای او هستید. این مهارت به شما کمک میکند تا روابط خود را پیش ببرید و از اطرافیان خود مراقبت کنید.
تنها جدیت کافی نیست، بلکه بازی هم اهمیت دارد. شواهد زیادی مبنی بر اهمیت گسترده خندیدن، نشاط، بازی و طنز و فواید آن بر وضعیت سلامت اشخاص وجود دارد.
تنها انباشت و جمعآوری مهم نیست، بلکه معنا نیز اهمیت دارد. مادیتگرایی، مردم را از دغدغههای روزمره آزاد کرد تا بتوانند تمایلات عمیقتری را دنبال کنند؛ هدف، تعالی و کمال معنوی.
مهارتهای مفهومی و احساسی، قطعا از اساسیترین ویژگیهای انسانی به شمار میروند.
فصل چهارم: طراحی
طراحی، به طور اساسی، میتواند تحت عنوان نوعی از تمایل ذاتی بشر تعریف شود. تمایلی برای شکل دادن و ساختن محیط اطراف خود به شکلی جدید و بیسابقه، در جهت خدمت به نیازهای ما و معنا بخشیدن به زندگیهایمان.
طراحی، تواناییای است که توسط هردو نیمکره مغز هدایت میشود. طراحی، ترکیبی ست از مفهوم و کاربرد. یک طراح گرافیک باید بروشوری را جمعآوری کند که به راحتی قابل مطالعه باشد؛ این، همان کاربرد است. علاوه بر این، بروشور او باید توانایی این را داشته باشد که ایدهها و احساساتی را منتقل کند که کلمات قادر به انتقال آنان نیستند؛ این، مفهوم است.
پائولا آنتونلی (Paola Antonelli): طراحی خوب، گرایشی رنسانسی برای ترکیب تکنولوژی، علوم شناختی، نیاز انسان و زیبایی است. ترکیبی که نهایتا منجر به تولید چیزی شود که جهان تا کنون نمیدانسته است که آن را کم دارد.
امروزه، قیمت مناسب و معقول، از قوانین اولیه بازی تجارت است، بلیط ورود به بازار کار. هنگامی که شرکتها توانستند از پس این قوانین به درستی بربیایند، نوبت به آن میرسد تا توجهشان را کمتر بر جنبه اقتصادی و کاربردی و بیشتر بر ابعادی فرای لغات و کلام، متمرکز کنند. ابعادی مانند زیبایی، هوس و معنا.
طبق تحقیقات انجام شده، فروش و سود یک شرکت، به ازای هر یک درصدی که بر طراحی محصولات سرمایه گذاری کرده، به طور متوسط سه الی چهار درصد افزایش یافته است.
کریس بنگل، از شرکت تولید اتومبیل BMW، میگوید: «ما اتومبیل نمیسازیم، بلکه شکلی از هنر متحرک را خلق میکنیم که نشانگر عشق رانندگان به کیفیت باشد».
یک فرد معمولی به طور روزانه، حداقل ۱۵دقیقه از یک توستر استفاده میکند. باقی ۱۴۲۵ دقیقه روز، این توستر فقط در معرض نمایش است. به عبارت دیگر این توستر، یک درصد زمان را در خدمت کاربرد و ۹۹درصد زمان را در خدمت مفهوم است. پس چرا نباید زیبا باشد؟
یکی از بازوهای قدرتمند طراحی، ظرفیت خارقالعاده آن برای خلق بازارهای جدید است. نیروی وفور و اتوماسیون در آسیا، با چنان سرعتی محصولات و خدمات را به کالا تبدیل میکند که تنها راه بقا، توسعه مدام و بدون توقف است. توسعه نوآوریهای جدید، خلق دستهبندیها و مقولات تازه و بخشیدن چیزی تازه به جهان، چیزی که از فقدان آن آگاه نبوده است.
طراحی، فرصتی برای ماست تا بتوانیم لذت، معنا و زیبایی را به زندگیهایمان بیاوریم. اما از آن هم مهمتر، ترویج حساسیتهایی در جهت توسعه طراحی، میتواند سیاره کوچک ما را به مکانی بهتر بدل کند. طراح بودن، به معنای مامورِ تغییر بودن است.
فصل پنجم: داستان
به خاطر آوردن داستانها همیشه آسانتر است؛ چراکه از بسیاری از جهات، داستانها با مکانیسم ما برای به خاطر آوردن اطلاعات، همخوانی دارند.
تخیل روایتگونه (یا همان داستان)، ابزار اساسی اندیشه است. عقلانیت به آن بستگی دارد. داستان، ابزار اصلی ما برای جستوجو در آینده، پیشبینی برنامهها و شرح و توضیح دادن است. بیشتر تجارب، دانش و تفکرات ما در قالب داستان در ذهنمان سازمان یافتهاند.
وقتی حقایق به طور گستردهای قابل وصول باشند و بتوان خیلی سریع به آنها دست پیدا کرد، ارزش خود را کم کم از دست میدهند. در چنین حالتی، آنچه اهمیت بیشتری پیدا میکند، این است که بتوان این حقایق و اطلاعات را در یک زمینه درست قرار داد و آنها را با نیروی عواطف و هیجانات همراه کرد. ماهیت و جوهر یک داستان، زمینهای غنی شده با عواطف است.
داستان، در تقاطع مفهوم و احساس عمیق به وجود میآید. داستان، مفهومی متعالی دارد، چراکه دقتِ درک ما از یک موضوع را با قرار دادن آن در زمینه یک موضوع دیگر، افزایش میدهد. داستان احساسی عمیق را در برمیگیرد چون تقریبا همیشه مخاطب خود را از طریق احساسات تاحت تاثیر قرار میدهد.
دون نورمن (Don Norman): «داستانها ظرفیت آن را دارند تا دقیقا عناصری را درگیر کنند که روشهای تصمیمگیری رسمی از آنها صرف نظر و حذفشان کردهاند. منطق سعی بر تعمیم دارد، میخواهد فرآیند تصمیمگیری را از زمینه خاص خود خارج کرده و آن را از احساسات درونی خالی کند. داستان، زمینه و احساسات را حفظ میکند.
داستانها، وقایع شناختی مهمی هستند، چراکه مجموعهای فشرده از اطلاعات، دانش، زمینه و احساسات به شمار میروند.»
تمام افسانهها، در گذر زمان و در فرهنگهای مختلف، عناصر اساسی مشابهی دارند و از دستورالعمل یکسانی پیروی میکنند. داستانپردازی، جایگزین تفکر تحلیلی نمیشود؛ بلکه آن را تکمیل میکند. داستانپردازی این امکان را به ما میدهد تا چشماندازها و جهانهای جدیدی را تصور کنیم. درک تحلیل انتزاعی آسانتر میشود اگر آن را از لنز داستانی نگاه کنیم که با هوشمندی انتخاب شده است.
ما، داستانهایمان هستیم. ما سالها تجربه، فکر و احساس را در چند روایت جمع و جور، فشرده و آن را به خود و دیگران منتقل میکنیم.
فصل ششم: همنوایی
همنوایی، توانایی کنارهم گذاشتن قطعات است. همنوایی، ظرفیت ترکیب و سنتز است به جای تجزیه و تحلیل، دیدن ارتباط بین زمینههای به ظاهر نامرتبط، کشف الگوهای گسترده به جای ارائه پاسخهای مشخص و خلق چیزی جدید از طریق ترکیب عناصری که هیچکس به همنشینی آنها فکر نکرده است.
یکی از بهترین راهها برای کشف و گسترش همنوایی، یادگیری نقاشی است.
همنوایی تا حدود زیادی مربوط به روابط است. افرادی که امیدوارند در عصر مفاهیم شکوفا شوند، باید ارتباطات بین رشتههای متنوع و به ظاهر مجزا را درک کنند. باید بدانند چگونه عناصر ظاهرا بیربط را به یکدیگر پیوند دهند تا بتوانند چیزی جدید را خلق کنند. باید در مقایسه، مهارت پیدا کنند؛ دیدن یک چیز در قالب چیزی دیگر.
مرزهای متقاطع: افرادی که در چندین حوزه تخصص کسب میکنند، زبانهای متفاوتی را صحبت میکنند و لذت را در تجارب متنوع و متعالی انسانی مییابند. این افراد، چندین زندگی را زیست میکنند.
خلاقیت، عموما شامل گذر کردن از مرزهای قلمروهای مختلف است. خلاقترین افراد میان ما، روابطی را میبینند که باقی ما متوجه آنها نمیشویم. چنین مهارتی، یک توانایی متعالی محسوب میشود، آن هم در دنیایی که مشاغلی با دانش اختصاصی میتوانند خیلی زود به مشاغلی با کار تکراری و روتین تبدیل شده و به راحتی توسط روباتها و هوش مصنوعی و افرادی خارج از سازمان جایگزین شوند.
داشتن یک چشم انداز، مهمتر از بهره هوشی (IQ) است. توانایی برداشتن گامهای بزرگ فکری، نقطه مشترک مبنای ایدههایی به شمار میرود که میتوانند منجر به پیشرفتهای غیرمنتظره شوند. معمولاً این توانایی در افرادی با پیشینههای بسیار گسترده، ذهن چند رشتهای و طیف گستردهای از تجربیات وجود دارد. مرزهای متقاطع، ایده انتخاب یک گزینه از میان گزینههای موجود را رد میکند و گزینههای چندگانه را دنبال کرده و راه حلها را با یکدیگر ترکیب میکند. آنها زندگیهای چندگانه را رهبری میکنند؛ زندگیهایی که شامل مشاغل چندگانه است و نیروی خود را از هویتهای چندگانه تامین میکند.
هنگامی که تستهای سنجش مردانگی/ زنانگی شخصیت به جوانان داده میشود، بیش از هر زمان متوجه میشویم که دختران خلاق و با استعداد، نسبت به سایر دختران، مسلطتر و سرسختتر و پسرهای خلاق نسبت به همجنسان خود، بیشتر حساس و کمتر پرخاشگر هستند.
استعاره (درک یک چیز در قالب چیز دیگری) یکی از عناصر مهم سمفونی به شمار میرود. اعمال انسانی تا حد زیادی استعاری هستند.
تفکر استعاری نیز از اهمیت بالایی برخوردار است، زیرا به ما در درک دیگران کمک میکند. بازاریابها تحقیقات کمی خود را با نمونههای کیفی تکمیل میکنند تا بتوانند آن را در ذهن استعاری مشتریان خود جا بیاندازند.
تخیل استعاری، در جهت جعل ارتباطات همدلانه و تجارب معاشرتی که دیگران تمایلی به اشتراک گذاشتن آن ندارند، امری ضروری است.
بخش عمدهای از خودآگاهی، در طی جستوجو برای یافتن استعارههای شخصی مناسب، تشکیل میشود. استعارههایی که به زندگی ما معنا میدهند. هرچه درک ما از استعاره بیشتر باشد، بهتر میتوانیم خودمان را درک کنیم.
عصر مفاهیم، توانایی فهم روابط میان روابط دیگر را میطلبد. این ابَرمهارت، نامهای زیادی دارد؛ تفکر نظاممند، تفکر گشتالتی، تفکر کلنگر و غیره. به عبارت سادهتر، میتوان آن را مهارت “دیدن از منظری وسیعتر” تعریف کرد.
مایکل گربر (Michael Gerber): همه متفکران بزرگ، تفکری نظاممند دارند.
نتیجه مطالعهای بر هیئت مدیره پانزده شرکت بزرگ نشان میدهد که فقط یک توانایی شناختی وجود دارد که عملکرد ممتاز را از عملکرد متوسط، متمایز میکند: الگوی تفکر کلنگرانه و دیدن شرایط از منظری وسیعتر. این نوع تفکر، این امکان را به مدیران میدهد تا یک بخش معنادار را از انبوه اطلاعات پیرامون خود انتخاب و تفکری استراتژیک برای آینده اتخاذ کنند.
این مدیران ممتاز، کمتر به استدلال قیاسی و بیشتر به استدلال شهودی و مستقیم تکیه میکنند؛ استدلالی که بر زمینه خصیصههای مربوط به همنوایی استوار است.
فصل هفتم: همدلی
همدلی، توانایی تصور خود در موقعیت شخص مقابل است و درک اینکه آن فرد در آن موقعیت چه احساسی دارد. توانایی راه رفتن با کفش دیگری، دیدن از طریق چشمانش و احساس کردن با قلب اوست. البته همدلی با همدردی متفاوت است. همدردی به معنای این است که برای شخصی احساس بدی داشته باشید (برای مثال زمانیکه شما به علت ناراحتی دوستتان، گریه میکنید یا از خشم او، خشمگین میشوید)؛ اما همدلی به معنای درک احساس فرد است، درک اینکه جای او بودن چه احساسی دارد.
همدلی، خودآگاهی را شکل میدهد، پیوند بین والدین و فرزندان را تقویت میکند، به ما این امکان را میدهد تا با یکدیگر همکاری کنیم و چهارچوب اخلاقی ما را میسازد.
همانطور که طریقه عمل ذهن عقلانی، کلمات است، طریقه احساسات، غیرکلامی ست و اساسیترین بستر ابراز احساسات، صورت است.
همدلی، کتاب اخلاق زندگی است. همدلی راهی برای درک سایر انسانها و زبانی بینالمللی است که ما را به آنسوی فرهنگ و کشورمان متصل میکند.
هفت احساس اساسی انسان که علائم واضحی در صورت دارند: خشم، غم، ترس، تعجب، نفرت، تحقیر و شادی.
همدلی و همنوایی با هم مرتبط هستند، زیرا افرادی که توانایی همدلی بالایی دارند، اهمیت زمینه را بهتر درک میکنند. افراد با توانایی همدلی، شخص را به صورت یک کل درک میکنند همانطور که افراد با تفکر کلنگرانه، مسئله را از منظری وسیعتر میبینند.
دهها مطالعه نشان داده است که زنان به طور کلی، در خواندن حالات چهره و تشخیص دروغ بهتر عمل میکنند.
سیمون بارون کوهن (Simon Baron-Cohen): عموما مغز زنان به طور غریزی برای همدلی و مغز مردان برای درک و ساخت سیستم طراحی شده است.
همدلی نه راهی برای دور شدن از بینش و درک است و نه تنها راه رسیدن به آن. ما گاهی به کنارهگیری و جدا ماندن از دیگران نیازمندیم؛ اما بیشتر از آن، به همراهی و همنوایی با آنها. در چنین موقعیتی، افرادی موفق خواهند بود که بتوانند بین این دو، تعادل و ارتباط برقرار کنند.
فصل هشتم: بازی
در کارخانه Fords River Rouge، خندیدن یک تخطی انضباطی به شمار میرفت و سوت زدن ، همهمه و لبخند زدن نشانههایی از سرپیچی و نافرمانی بودند. فورد، از این هراسان بود که کار و بازی، ترکیبی زهرآگین بسازند.
شادی، افزایش رضایت و رشد بهرهوری را در ما به دنبال دارد. علاوه بر این، رعایت اخلاق و قوانین بازی، باعث تقویت و استحکام بیشتر اخلاق کاری در کارمندان میشود.
پت کین (Pat Kane): بازی در قرن ۲۱ نقشی را ایفا میکند که کار در ۳۰۰ سال گذشته ایفای آن را جامعه صنعتی به عهده داشت؛ راه برتر ما برای دانستن، عمل کردن و ساخت ارزشها.
طنز، شکلی پیچیده از هوشمندی است که نمیتواند توسط کامپیوترها تکرار شود. این مزیت، در دنیایی با مفهوم متعالی و احساسات عمیق، روز به روز ارزشمندتر میشود.
فصل نهم: معنا
دغدغهی اصلی بشر، نه کسب لذت یا اجتناب از درد، بلکه یافتن معنای زندگی است.
جستوجوی معنا، محرکی است که در همه ما وجود دارد و ترکیبی از شرایط بیرونی و نیاز درونی میتواند آن را از عمق وجودمان، به سطح بیاورد.
چهارمین آگاهی بزرگ: اکنون نابرابری معنوی یا غیرمادی همانند ناعدالتی مادی، مشکلی بزرگ قلمداد میشود (حتی شاید بزرگتر). افراد آنچه برای زندگی لازم است را دارند، اما چیزی ندارند که برای آن زندگی کنند.
ظرفیت ما برای ایمان (ایمان نه فقط به معنای دین، بلکه اعتقاد به چیزی بزرگتر از خودمان) ممکن است در ذهن ما و سمت راست مغز باشد.
در بدن ما سلولهایی وجود دارند که موظفند به ویروسها و نوعی از سلولهای سرطانی حمله کنند. در زنانی که از نظر آنها هدف و معنا اهمیت بسیاری در زندگی دارد، وجود سطح بالاتری از این سلولها گزارش شده است.
مارتین سلیگمن (Martin Seligman) در کتاب زندگی خوب (The good life) میگوید: یافتن معنا حالتی است که شما از مهارتهای خود و آنچه در آن عالی هستید، استفاده میکنید تا در حوزههای اصلی زندگیتان، به خشنودی دست یابید. پیدا کردن معنا میتواند شغل شما را از یک وظیفه روزانه و کشنده، به پیشهای تبدیل کند که عاشق آن هستید. تبدیل شغل شما از وظیفه به علاقه، رضایتبخشترین شکل کار است؛ چراکه در این حالت فرد برای منافع خود و کسب رضایت و خشنودی کار میکند نه برای منافع اقتصادی و دستاوردهای مالی آن شغل.
هنوز هیچ دیدگاهی وجود ندارد.