رمان صد سال تنهایی نوشته گابریل گارسیا مارکز
رمان صد سال تنهایی، یکی از شاهکارهای ادبیات جهان است که توسط نویسنده کلمبیایی، گابریل گارسیا مارکز، در سال ۱۹۶۷ نوشته شد. این رمان، به عنوان یکی از مهمترین آثار ادبیات قرن بیستم شناخته شده است و تاکنون توانسته است مخاطبان زیادی را در سراسر جهان به خود جذب کند.
رمان صد سال تنهایی، داستان زندگی خانواده بوئندیا در شهری دورافتاده به نام ماکوندو است. این خانواده، که به تازگی به این شهر نقل مکان کردهاند، در طول صد سال تاریخ این شهر، رویدادهایی را تجربه میکنند که تاثیر بسیاری بر زندگی آنها خواهد داشت.
رمان صد سال تنهایی، با الهام از روایتهای اسطورهای و تاریخی، داستان زندگی خانواده بوئندیا را با تمرکز بر موضوعاتی مانند عشق، جنگ، قدرت و مرگ روایت میکند. نویسنده در این رمان، با بهرهگیری از فضایی که ایجاد کرده است، علاوه بر آنکه داستانی شگفتانگیز را به تصویر کشیده است، به خواننده این امکان را میدهد که در فضایی شگفتانگیز و پر از اسرار رمان، سفری داشته باشد.
رمان صد سال تنهایی، معروف به یکی از شاهکارهای ادبیات جهان است و در سال ۱۹۸۲، نویسنده آن، گابریل گارسیا مارکز، جایزه نوبل ادبیات را به خود اختصاص داد. این رمان، به دلیل ایدههای نو و خلاقی که در آن به کار رفته است، از جمله آثاری است که در ذهن خوانندگان به عنوان یک اثر برجسته و بینظیر به یاد میماند.
در این رمان، گابریل گارسیا مارکز، با بهرهگیری از زبانی ساده و شیرین، داستانی پرشور و شگفتانگیز را به تصویر کشیده است. این رمان، علاوه بر اینکه توانسته است خوانندههای زیادی را به خود جذب کند، توانسته است رویکردی نوین در ادبیات جهان به ارمغان آورد. به همین دلیل، رمان صد سال تنهایی، به عنوان یکی از مهمترین آثار ادبیات قرن بیستم شناخته شده است.
خلاصه کتاب با سبک رئالیسم جادویی
پیشگویی اینطور بود که شهر سرابها درست در همان لحظهای که اورلیانو بابیلونیا کشف رمز نوشتهها را تمام کند، با آن طوفان سوزان از روی زمین و خاطره انسانها محو میشود و چیزی که در آن نوشتهها آمده از زمان ازل تا ابد هیچگاه دوباره تکرار نمیشود چون نسلهایی که محکوم به صد سال تنهایی هستند، دیگر بر روی زمین فرصتی دوباره نخواهند داشت.
رمان صد سال تنهایی برنده جایزه نوبل ادبی، در سال ۱۹۶۷ به قلم گابریل گارسیا مارکز نوشته شده است. این رمان شرح زندگی چندین نسل از یک خانواده به نام بوئندیا است که در یک دهکده موهومی به نام ماکوندو ساکن هستند. سبک رمان صد سال تنهایی رئالیسم جادویی است. این رمان ترکیبی از کارهای جادویی کولیها و وقایع زندگی در فرهنگ کشور کلمبیا است.
اگر چه رمان صد سال تنهایی پر از فلش بکهایی است که به فصلهای مختلف زده میشود، اما در این مقاله سعی شده تا خلاصهای جذاب و پیوسته از این کتاب ارزشمند ارائه شود.
خلاصه رمان صد سال تنهایی (برنده جایزه نوبل)
پرده اول رمان صد سال تنهایی: ازدواج خانوادگی و کوچ
اگر بچهای با دمی شبیه به دم خوک داشته باشم فقط کافیست بتواند حرف بزند!
این جمله آخرین حرف خوزه آرکادیو بوئندیا برای راضی کردن خانواده عمویش به ازدواج او با اورسولا – دختر عمویش – است. دو خانواده نگران هم خونی و تاثیر آن بر فرزندان هستند چون اعتقاد دارند به دلیل نزدیکی خونی، کودکان ممکن است با دمی شبیه به خوک به دنیا بیایند یا حتا ایگوانا باشند! به همین دلیل مادر اورسولا به شدت او را از نزدیک شدن به همسرش میترساند:
اورسولا نیز از ترس این که مبادا شوهر جوان و قوی هیکلش نتواند بر نفس خود مسلط شود، هر روز با یک روش غیرعادی، بیشتر از همسرش فاصله میگرفت.
او شبها زیرشلواری محکمی از جنس پارچه بادبانی که مادرش برای او دوخته بود و با طنابهای چرمی و ضربدری محکم میشد به پا میکرد و به رختخواب میرفت. قفل مخصوصی نیز از جلو این شلوار عجیب را محکم میبست. درطول روز شوهر به خروس جنگیهایش میرسید و اورسولا در کنار مادرش گلدوزی میکرد.
دوری کردن از شوهر تا آنجا پیش رفت که دیگر عشقی در میان آن دو باقی نماند و بین همه شایع شد که مرد از نظر جنسی ضعیف است.
به قتل رساندن رقیب
ماجرا شش ماه دیگر هم ادامه پیدا میکند تا اینک در یک یکشنبه نحس، خروس خوزه آرکادیو بوئندیا، خروس دیگری را از پا در میآورد و پرودنسیو آگلویلار شکست خورده در جمع فریاد میزند: شاید این خروس بتواند به دادت برسد، تو که از مردانگی چیزی نداری!
خوزه آرکادیو بوئندیا به دلیل این توهین، با نیزه پدربزرگ که با خون آشناست، او را از پا در میآورد و اورسولا را تهدید میکند تا به این مسخره بازی پایان دهد. بعد، درحالیکه صدای شیون خانواده مقتول به گوش میرسد تا صبح با هم عشقبازی میکنند.
عذاب وجدان و کوچ به آرمانشهر
اما از آن به بعد، شبح تشنه و ناراحت پرودنسیو که گلویش با نیزه سوراخ شده و تشنه است لحظهای از مقابل چشمانشان کنار نمیرود. این عذاب وجدان، دو جوان را وادار میکند تا با حداقل وسایل به کوه بزنند و سرزمین جدیدی برای زندگی پیدا کنند.
گروهی از جوانان ماجراجو نیز در این سفر عجیب به آنها میپیوندند و بعد از ۲ سال بجای رسیدن به دریا که رویای آنهاست، به زمینی محصور در میان باتلاقها میرسند و خوزه آرکادیو بوئندیا در رویا نام آنجا را ماکوندو – که معنی خاصی نداشت – میبیند و آنجا را به همین نام نامگذاری میکنند.
او در رویا میبیند که ماکوندو شهری پر رونق خواهد شد. پس نقشه شهرسازی خوبی در کنار رود میکشد و همه به ساختن خانههایشان مشغول میشوند. خوزه آرکادیو بوئندیا بهترین و بزرگترین خانه را برای خود میسازد.
به دنیا آمدن فرزندان بدون دم
او که در طول سفر صاحب پسری بدون دم خوک شده بود نام او را – درست مثل نام خود – خوزه آرکادیو میگذارد. پسر دوم – اورلیانو – نیز به زودی به دنیا میآید و خواننده از این لحظه است که دچار سردرگمی در میان اسمهای مشابه برای اشخاص مختلف میگردد!
اورلیانو پسریست که در شکم مادرش گریه کرده و با چشمان باز و باهوش به دنیا آمده و قدرت نگاه نافذش میتواند اجسام را جابجا کند.
پرده دوم رمان صد سال تنهایی: شیفتگی به علم و روی آوردن به کیمیاگری
حضور هر ساله کولیها در دهکده دورافتاده ماکوندو شور و هیجان زیادی به پا میکند. کولیها با به نمایش گذاشتن آخرین اختراعات، مردم را شگفت زده میکنند و باعث سرگرمی آنها میشوند. اما خوزه آرکادیو بوئندیا که همیشه در پی مسائل ماوراءالطبیعه بود به گونهای مدهوش اختراعات میشود که روال عادی زندگی را فراموش میکند.
او تلاش میکند با آهنربا طلا را از درون سنگ بیرون بکشد یا با ذره بین بزرگی نور خورشید را متمرکز کرده و سلاح جنگی بسازد. ملکیادس دوره گرد که علم زیادی هم دارد، او را راهنمایی میکند و وقتی اشتیاق او را در بدست آوردن علوم مختلف میبیند یک آزمایشگاه کیمیا گری کامل به او هدیه میکند.
کیمیاگری تمام وقت و انرژی خوزه آرکادیو بوئندیا را میگیرد و اورسولا در امور خانه و تربیت فرزندان دست تنها میماند. ملکیادس برخلاف اورسولا و دیگر مردم شهر که فکر میکنند او دیوانه شده، فهم و درایت خوزه آرکادیو بوئندیا را ستایش میکند و در مسیر دانستن راهنماییاش مینماید.
ملکیادس به سرعت پیر میشود و آثار مرگ، در او نمایان میگردد و سال بعد وقتی کولیها به ماکوندو میآیند، خبر مرگ ملکیادس را که در سواحل سنگاپور از تب مرده است به او میدهند.
خوزه آرکادیو بوئندیا، آزمایشگاهش را جمع میکند تا به دنبال یادگیری علم به شهر بروند اما اورسولا که بنا ندارد از ماکوندو برود زنان روستا را بر علیه شوهرانشان و قصد سفر میشوراند و خوزه آرکادیو بوئندیا را وادار میکند تا در ماکوندو بمانند.
ملکیادس بار دیگر در متن داستان زنده میشود و میمیرد و این موضوع در رمانی مانند صدسال تنهایی که از رئالیسم جادویی برخوردار است اصلا بعید نیست. ملکیادس به راز جاودانگی پی برده است به گونهای که بعد از مرگ دومش نیز روح او تا پایان رمان در خانه بئوندیاها زندگی میکند و با افراد خانواده هم صحبت میشود:
آرکادیو زمانی که در کارهای زرگری به اورلیانو کمک میکرد به ملکیادس نزدیکتر شد. ملکیادس جواب آن دوستی را با جملات اسپانیایی نامشخصی داد. در همین موقع یک روز بعد از ظهر، از شوقی وصف ناپذیر، چهرهاش نورانی شد.
سالیان بعد وقتی که آرکادیو در برابر جوخه اعدام ایستاده بود لرزشی را به یاد آورد که از گوش دادن به چند ورق از نوشتههای نامفهوم ملکیادس بر او مستولی شد. او چیز زیادی از آن نوشتهها نمیفهمید اما ضرب آهنگ آن جملات که با صدای بلند خوانده میشد مانند سرودهای مذهبی بود. آن گاه ملکیادس بعد از زمانی طولانی لبخندی زد و به اسپانیایی گفت: وقتی از دنیا رفتم تا سه روز در اتاق من جیوه بسوزانید. آرکادیو این را به پدربزرگش گفت. او هم تلاش کرد در این مورد اطلاعات دقیقتری از او کسب کند اما در جواب تنها یک جمله شنید. او گفت من راز جاودانگی را به دست آوردم.
پرده سوم رمان صد سال تنهایی: عشق دختر جادوگر و اتفاقات عجیب
فرزند سوم خوزه آرکادیو بوئندیا – آمارانتا – که دختر نحیفی بود درست زمانی به دنیا میآید که پیلارترزا – دختر جوان جادوگر که فال ورق میگرفت – در کارهای خانه به اورسولا کمک میکرد. خندهها و هیجانی که او به خانه میآورد حواس آرکادیوی جوان را پرت و او را شیفته خود میکند:
چهل روز پس از زایمان اورسولا، دوره گردها بازگشتند، همان شعبده بازها و آکروبات بازهایی بودند که یخ را به آن جا آوردند. آنها خیلی زود نشان دادند که برخلاف ملکیادس به فکر پیشرفت و علم نیستند و تنها به فکر سرگرم کردن و فریب مردم و پول درآوردن بودند. حتی وقتی یخ را به آنجا آوردند، آن را بعنوان یکی از عجایب سیرک نمایش دادند. ولی به فواید یخ در زندگی کاری نداشتند.
آنها این دفعه علاوه بر آتش بازیهای زیاد یک قالیچه پرنده هم آورده بودند. اما آن را بعنوان یک وسیله سرگرمی معرفی کردند نه وسیله با ارزشی در توسعه حمل و نقل. مردم خیلی زود پساندازهای خود را از زیر خاک درآوردند تا بر روی خانههای روستا پرواز کنند.
در آن قیل و قال و شلوغی خوزه آرکادیوی جوان و پیلارترزا به یک جفت خوشبخت و سعادتمند تبدیل شده بودند و حالا فهمیده بودند که حس عشق از تمام حسهای زندگی بهتر است. اما زن جوان این شوق را برای خوزه آرکادیوتبدیل به جهنم کرد و یکبار به او گفت: حالا دیگر یک مرد کامل شدهای. وقتی فهمید که او منظورش را نفهمیده است راست و صادقانه به او گفت که به زودی پدر میشود!
آرکادیوی جوان از ترس این رسوایی با کولیهایی که زبان عجیبی داشتند از شهر فرار میکند و اورسولا که از یافتن او در شهر ناامید شده به کوه و صحرا میزند و ناپدید میشود.
خوزه آرکادیو بوئندیا به همراه مردان روستا سه روز به دنبال او میگردد اما او را نمییابد. به همین دلیل خودش نگهداری از آمارانتا را به عهده میگیرد و کمکم همه چیز به روال خود برمیگردد. اما اتفاقات عجیبی در خانه رخ میدهد:
بعد از سفر اورسولا اتفاقات عجیبی رخ داد: یک بطری خالی کوچک به قدری سنگین شد که دیگر کسی نمیتوانست آن را حرکت دهد. یک ظرف آب که روی میز کار قرار داشت، بدون اینکه آتشی زیرش روشن باشد نیم ساعت جوشید و تمام آبش بخار شد.
خوزه آرکادیو بوئندیا و پسرش این اتفاقات را با هیجان و تعجب نگاه میکردند اما چون دلیلی برایش پیدا نمیکردند فکر میکردند این اتفاقات مقدمه کشف اکسیر است.
بعد از ۵ ماه اورسولا سرحالتر و جوانتر از قبل به همراه گروهی از مردم روستاهای اطراف به ماکوندو برمیگردد. آنقدر عادی که انگار فقط یک ساعت بیرون رفته بود! و خوزه آرکادیو بوئندیا تمام اتفاقات عجیب آزمایشگاه را نشانه برگشت اورسولا تصور میکند.
دو هفته بعد فرزند پیلارترزا از آرکادیوی جوان فراری به دنیا میآید و به خانه اورسولا فرستاده میشود و به اصرار خوزه آرکادیو بوئندیا و با وجود مخالفت اورسولا نگهداری میشود. نام او را نیز خوزه آرکادیو میگذارند ولی آرکادیو صدایش میکنند.
پرده چهارم رمان صد سال تنهایی: بازگشت و شروعی جدید برای زندگی
به خاطر کار زیاد، تربیت آرکادیوی کوچک و آمارانتا به زنی سرخپوست سپرده میشود و او با مهربانی دو کودک را با زبان سرخپوستی بزرگ میکند. با بازگشت اورسولا روستای سوت و کور ماکوندو به روستایی پر از هیاهو و مغازه و کارگاههای صنایع دستی تبدیل میشود و این هیجان و نشاط، خوزه آرکادیو بوئندیا را نیز از آزمایشگاه کیمیاگریاش بیرون میآورد.
آنچه را که ماهها برایش وقت صرف کرده بود رها میکند و مانند گذشتههای دور فعال و پر از جنب و جوش میشود. همان مردی که روزی محل تقاطع خیابانها و وضعیت ساختن خانههای تازه را طوری تعیین میکرد که همه از امکانات مشابهی سود ببرند، حالا در میان تازه واردها آنچنان شهرت و قدرتی به دست آورده بود که بدون مشورت با او نه جایی ساخته میشد و نه دیوار ساختمانی بالا میرفت تا آنکه سرانجام وظیفه تقسیم اراضی را به او محول کردند.
خانهها نوسازی میشود و در همین حین آمارانتا و ربکا – دختر ناشناسی که با یک صندلی راحتی و کیسهای حاوی استخوانهای پدر و مادرش به خانه خوزه آرکادیو بوئندیا آورده شده بود – بزرگ میشوند.
پرده پنجم رمان صد سال تنهایی: عشق دو دختر زیبا به یک پسر جوان خوشتیپ و ماجراهای عاشقانه
اورسولا تصمیم میگیرد جشن نوسازی خانه را باشکوهتر از هر جشنی برپا کند. به همین منظور به همراه ظرفهای کریستال و قاشق و چنگال نقره و قابهای باشکوه، یک دستگاه پیانو هم برای اتاق پذیرایی بزرگشان میخرد. پیترو کرسپی – جوان خوش قیافه و آراسته ایتالیایی – برای نصب و کوک کردن پیانو و آموزش دختران جوان به ماکوندو فرستاده میشود و ربکا و آمارانتا هردو مخفیانه عاشق او میشوند.
ربکا که زیبا و جذاب است نامههای عاشقانهاش را از طریق دوست مشترکی به کرسپی میرساند، ولی آمارانتای منزوی و مغرور نامههایش را که از سوز عشق و اشکهایش خیس است در صندوقچهاش پنهان میکند. با موافقت خانواده، ربکا با کرسپی نامزد میشود اما آمارانتا هردو را تهدید میکند که حتا اگر شده با مرگ خودش مانع ازدواج آن دو میشود!
در همین حین اورلیانو – پسر دوم اورسولا و خوزه آرکادیو بوئندیا – عاشق کوچکترین دختر رییس کلانتری میشود. رمدیوس کوچک و زیبا که هنوز مشغول عروسک بازی بود و شبها رختخوابش را خیس میکرد! وصلت با خانواده بئوندیا آن قدر افتخار داشت که با وجود ۶ دختر بزرگتر که دون آپولنیار موسکوته داشت و به رغم اینکه رمدیوس هنوز به بلوغ نرسیده بود، با این ازدواج موافقت میکند.
اورلیانو با مهربانی و نرمی تلاش میکند تا به رمدیوس نزدیک شود. با او عروسک بازی میکند و حروف الفبا را یادش میدهد. از ماهیهای طلایی مشهوری که در آزمایشگاه کیمیاگری پدرش ساخته گردنبندی به او هدیه میکند و کمکم علاقه و توجه او را به خود جلب میکند.
در یکی از یکشنبههای ماه مارس اورلیانو بوئندیا و رمدیوس موسکوته در برابر محرابی که به دستور پدر روحانی لیکانوررینا در اتاق پذیرایی ساخته شده بود به عقد هم درآمدند…
ربکا تنها کسی بود که در آن مراسم که تا صبح روز دوشنبه طول کشیده بود اندوهگین بود. عروسی او بدون جشن مانده بود. اورسولا تصمیم داشت جشن عروسی او را هم در همان روز برگزار کند، ولی روز جمعه پیتروکرسپی بوسیله نامهای مطلع شد که مادرش بیمار و رو به مرگ است.
عروسی به عقب افتاد. پیترو کرسپی یک ساعت بعد به طرف مرکز ایالت حرکت کرد. اما مادرش که در همان زمان در سفر بود، شنبه شب به موقع وارد شد و در عروسی اورلیانو موزیک اندوهباری را که برای عروسی پسرش آماده کرده بود، خواند.
پیترو کرسپی نیمه شب یکشنبه بعد از آنکه در راه پنج اسب عوض کرد که به موقع خود را به عروسی برساند، بعد از پایان مراسم رسید. هیچکس نفهمید چه کسی آن نامه را نوشته بود.
رمدیوس که با خود نشاط و زندگی را به خانه آورده بود پسر نامشروع پیلارترزا از اورلیانو را که اورلیانو خوزه نام گرفت بعنوان فرزند بزرگش میپذیرد و پرستاری از خوزه آرکادیو بئوندیا را که به تصور اطرافیان مشاعرش را از دست داده بود بر عهده میگیرد.
خوزه آرکادیو بوئندیا که پس از مرگ ملکیادس طبق وصیت او سه روز تمام در اتاقش جیوه سوزاند به قدری در برگههای رمز مانند او غرق میشود که کمکم به این نتیجه میرسد که زمان برای مردهها ثابت و همیشه دوشنبه است! در عین حال توضیحات او درباره اینکه زمین گرد است و سایر یافتههای علمیاش به قدری برای همه گنگ و دور از عقل بود که او را که به زبان لاتین حرف میزد و حرفهایش برای کسی مفهوم نبود دیوانه فرض میکنند.
شکستن دستگاههای کیمیاگری و از بین بردن کارگاه هم این فرض را تقویت میکند و او را به درخت شاه بلوط میبندند و تا پایان عمرش بالغ بر ۵۰ سال او را به همان حال بسته نگاه میدارند.
مرگ رمدیوس زیبا به دلیل خفه شدن دوقلوهایش در شکمش خیلی زود اتفاق میافتد و به همین دلیل عروسی ربکا و پیترو کرسپی که سالها منتظر ساخته شدن ساختمان کلیسا بودند دوباره عقب میافتد.
همزمان با عزاداری برای رمدیوس، آرکادیوی فراری که با کولیها رفته و ناپدید شده بود با هیکلی نخراشیده و بدنی تماما خالکوبیشده با رفتار ملوانان و بیادبی آنان به خانه باز میگردد و همه را از خود منزجر میکند.
تنها ربکاست که این هیبت غریب و مردانه برایش جذاب است و وقتی دارد دزدکی او را در ننوی خوابش دید میزند اسیر چنگال پرقدرت او شده و به تصاحبش در میآید. کشیش بالاجبار اعلام میکند که آن دو خواهر و برادر نیستند و ازدواجشان مشروع است. آن دو در زمین روبروی گورستان خانهای میسازند و آرکادیو با باج گیری از مردم و شکار و سبکسری زندگی میکند.
خودکشی به خاطر عشق
پیترو کرسپی که مرد موقر و متشخصی است، این شکست را نمیپذیرد و رفت و آمد به خانه بوئندیا ها را ادامه میدهد تا اینکه به آمارانتا علاقمند میشود. آمارانتا که مشتاق این اتفاق است صبورانه منتظر مینشیند تا او پیشنهاد ازدواج دهد.
اما وقتی این پیشنهاد از طرف کرسپی اعلام میشود، آمارانتا – که خود در عشق کرسپی میسوزد – از سر لجبازی، او را رد میکند! کرسپی رگ دستهایش را میزند و میمیرد و آمارانتا برای تاوان این گناهش دست خود را روی اجاق میسوزاند و ناقص میکند.
با مرگ رمدیوس، اورلیانو رفت و آمد به منزل پدر زنش کلانتر را قطع نمیکند و کمکم با سیاست آشنا میشود. او که تقلب محافظه کاران را در رای گیری میبیند به سمت آزادیخواهان مایل میشود و جنگهای طولانی را آغاز میکند و در تمام آنها شکست میخورد.
پرده ششم رمان صد سال تنهایی: شروع جنگ از سوی مردی که عشق را پیدا نکرده است
او که از عشق بهرهای نبرده است در طول جنگ با زنان زیادی رابطه برقرار میکند و ۱۷ اورلیانو که همگی نگاههای نافذ خود او را به ارث بردهاند به جا میگذارد. تمام این پسران تا مدتها بعد از جنگ به طرز غریبی از ناحیه پیشانی – درست همانجا که کشیش صلیبی خاکستری کشید و صلیبها هرگز از پیشانی آنها پاک نشد – تیر میخورند و به قتل میرسند. سرهنگ اورلیانو تا تیرباران پیش میرود و درست در لحظه آخر با هوشیاری ربکا که خانهاش مشرف به قبرستان محل تیرباران است و شهامت برادر بزرگترش خوزه آرکادیو نجات مییابد اما جنگ را کنار نمیگذارد.
در زمانهایی که اورلیانو مشغول جنگ بود و در ماکوندو حضور نداشت، آرکادویوی دوم که جوانی عاصی و بیرحم بود به نام برقراری نظم کشتار و آزار زیادی به پا میکند. به نحوی که اورسولا بالاجبار با کمربند به جان او میافتد تا او را ازین کارها منصرف کند. آرکادیو که با وساطت پیلارترزا با زنی به نام سانتاسوفیا دولاپیهداد، ارتباط برقرار کرده و از او دختری دارد بالاخره دستگیر و در حالی که آن زن دوباره باردار است تیرباران میشود.
فرمانده جوخه تیرباران اسمش سروان روکوکارنیرو بود به معنی کسی که سلاخی میکند. بدون شک تصادفی به این اسم خوانده نمیشد. وقتی آرامآرام زیر نمنم باران به سمت قبرستان میرفتند، آرکادیو متوجه شد که صبح زیبای چهارشنبه در حال دمیدن است. دلتنگیاش با دیدن روشنایی از بین رفت و به جای آن کنجکاو شد. وقتی از او خواستند پشتش را به دیوار بچسباند، ربکا را دید که با موهای خیس و پیراهن ارغوانی گلدار پنجرهها و درهای خانه را باز میکرد. حرکتی نکرد.
ناگهان ربکا نگاهی به دیوار انداخت و از تعجب خشکش زد. به سختی جلوی خود را گرفت تا حرکتی نشان ندهد و فقط توانست برای آخرین بار دستش را برای او تکان دهد. آرکادیو هم دستش را برای او تکان داد. در همان موقع از لوله تفنگهایی که به سوی او هدف گیری شده بود دودی بلند شد.
او نوشتههایی را که ملکیادس برایش خوانده بود با وضوح کلمه به کلمه در گوشش میشنید. صدای قدمهای سانتاسوفیا را در اتاق میشنید و در بینیاش همان سردی سنگینی را حس کرد که در بینی جسد رمدیوس احساس کرده بود. افکارش را جمع کرد: آه! فراموش کردم بگویم اگر فرزند دوم دختر بود اسمش را بگذارند رمدیوس.
پرده هفتم رمان صد سال تنهایی: دختری پری روی که عاشقان زیادی را اسیر میکند
سانتاسوفیا بعد از تیرباران آرکادیو دو پسر دوقلو به دنیا میآورد و نام آنها را آرکادیوی دوم و اورلیانوی دوم میگذارد و دخترش را رمدیوس مینامد. رمدیوس آنقدر زیبا و بیتکلف است که او را رمدیوس خوشگله صدا میکنند. دوقلوهای آرکادیو هم درست مثل سیبی از وسط نصف شده به هم شباهت دارند. به اصرار اورسولا به خانه بوندیاها میآیند و آمارانتا مسئولیت تربیت آنها و فرزندان بشمار سرهنگ اورلیانو را به عهده میگیرد.
در همین زمان سرهنگ جرینلدو مارکز – دوست صمیمی و هم رزم سرهنگ اورلیانو – که به خانه بوئندیاها رفت و آمد دارد شیفته آمارانتا میشود و آمارانتا نیز از بودن در کنار او احساس آرامش میکند اما در مواجهه با پیشنهاد ازدواج از طرف او، با این بهانه که عاشقی و ازدواج برای سن آن دو خیلی دیر است تقاضای او را رد میکند و از او میخواهد دیگر به آن خانه نیاید.
همینطور که دوقلوهای سانتاسوفیا بزرگ میشوند، رمدیوس زیبا هم زیباتر میشود به گونهای که اورسولا از بیرون بردن او واهمه دارد. چرا که با اولین دیدار، هر مردی میتواند به خاطر رمدیوس رگ خود را بزند. اما رمدیوس که با دنیای عاشقی بیگانه است و از کودکی آموزش ناپذیر و بیتوجه بوده طبق غریزه زندگی میکند و التهاب و علاقه مردان برایش کاملا بیاهمیت و مجهول است.
پسران جوان و اشرافزادهها به خاطر او مجنون میشوند و خود را از بین میبرند اما رمدیوس در دنیای پاک و بیآلایشش با انگشت غذا میخورد و موهایش را که تا مچ پاهایش رسیده و از زیبایی میدرخشد، برای اینکه راحت شود از ته میتراشد. اما همه اینها زیبایی بکر او را بیشتر و او را دلرباتر میکند.
به اصرار دولت رمدیوس زیبا در جشن ملکه زیبایی ماکوندو شرکت میکند و انتخاب میشود. در همان جشن، اورلیانوی دوم شیفته رقیب رمدیوس خوشگله میشود و برای به دست آوردنش شهر به شهر میگردد. او فرناندا کارپیتو را در شهر دل مرده و خاکستری که ناقوسهایش آهنگ عزا میزدند میابد و او را که در خانوادهای متوسط و با تلقین ملکه شدن بزرگ شده بود به ازدواج خود در میآورد.
فرناندا از خانوادهای مسیحی و بسیار متعصب بود و همین امر و توهم ملکه بودن در او باعث میشود اورلیانوی دوم به سمت معشوقه قدیمیاش پتراکوتس برگردد. فرناندا وقتی اولین دخترش را بدنیا میآورد از ارتباط همسرش با پتراکوتس باخبر میشود و به خاطر غرورش میپذیرد که با این شرط که اورلیانو او را ترک نکند به ارتباطش با آن زن ادامه دهد.
فرناندا دختری به نام رناتا رمدیوس و پسری به نام خوزه آرکادیو به دنیا میآورد و آمارانتا مشغول آموزش آنها میشود. فرناندا تلاش میکند تا خانه را مانند قصر مدیریت کند اما اورسولا هنوز آنقدر مقتدر و مدیر است که این اجازه را به او نمیدهد. بخاطر تفاوتهای عمیق فرهنگی هیچ کس فرناندا را نمیبیند و محل نمیگذارد. او نیز با کسی ارتباط برقرار نمیکند. حتا با همسرش!
یک روز که فرناندا همه اهل خانه را موظف کرده تا ملافههای کتان را به حیاط برده و بتکانند و آفتاب بدهند، همه متوجه صورت رنگ پریده رمدیوس خوشگله میشوند که مدهوش تماشای خورشید است. آمارانتا که نگران اوست جویای حال او میشود و رمدیوس در جواب میگوید هیچ وقت به این خوبی نبوده است. در همان لحظه نسیمی زیر ملافه میپیچد و رمدیوس خوشگله را با خود به آسمان میبرد. فرناندا بدون توجه به اعجاز این عروج نگران ملافه کتانش میشود!
پرده هشتم رمان صد سال تنهایی: از سر گیری میراث خانوادگی
سرهنگ اورلیانو بوئندیا خسته از جنگ تصمیم میگیرد خود را بکشد اما تیری که به سینه خود شلیک میکند درست از کنار قلب میگذرد و از بدنش خارج میشود و سرهنگ که از مرگ هم رودست خورده به آزمایشگاه پدر میخزد و ساختن ماهیهای طلایی را از سر میگیرد. اورلیانوی دوم با وجود پتراکوس که به همه چیز برکت میدهد و وجودش زاد و ولد حیوانات را زیاد میکند به ثروت فراوانی دست میابد به گونهای که تمام خانه اورسولا را تا حمام و دستشویی آن با اسکناس کاغذ دیواری میکند!
خانه هنوز در رونق است و مهمانهای زیادی به آن رفت و آمد میکنند. در یکی از مهمانیها و بعد از پذیرایی با موز، مقدمات تشکیل کمپانی موز در ماکوندو شکل میگیرد و همین امر پای خارجیها را به روستا باز میکند. آنها شهرک مجهزی برای خود میسازند و آن را با حصار از روستا جدا میکنند و به تولید موز میپردازند.
استثمار کارگران بومی مقدمه اعتراضات گستردهای را پی ریزی میکند. در همین حین رناتا رمدیوس که او را ممر صدا میکنند از کالج بر میگردد و در مصاحبت با خارجیها شیفته مکانیک کمپانی موز – مائوچیو بابیلونیا – میشود. پسر فقیر مغروری که هر جا میرود، دستهای پروانه زرد دور سرش به پرواز در میآیند. فرناندا متوجه ارتباط مخفی دخترش با بابیلونیا میشود و درخواست میکند برای دستگیر کردن دزد مرغها دور ساختمان سرباز بگذارند!
شب هنگام که بابیلونیا به قصد معشوق از دیوار خانه بالا میرود با تیری که به کمرش اصابت میکند تا آخر عمر فلج میشود و فرناندا، ممر را بدون اینکه کلمهای حرف بزند به صومعهای در شهر خودش میسپارد. او تا آخر عمر بدون اینکه کلمهای حرف بزند به بابیلونیا میاندیشد.
خوزه آرکادیو هم که برای تحصیل در کلیسا و تبدیل شدن به پاپ برای تحصیل به رم فرستاده شده مخفیانه درس را رها کرده و در انتظار فرصتی برای رهایی از فقر و فلاکت زندگی اجباری است.
فرناندا دختر دیگری به دنیا میآورد و او را آمارانتا اورسولا نامگذاری میکند. شوهرش بیشتر وقت خود را با پتراکوتس و در میهمانی و جشن و پایکوبی و ریخت و پاش میگذراند. آنقدر مشغول خودش است که متوجه سبدی که از صومعه به دست فرناندا میرسد و پسر نامشروع ممر در آنست نمیشود. فرناندا که مایل است پسر را خفه کند به واسطه اعتقادات مذهبی از این کار منصرف میشود و نوزاد را مانند تولهای در اتاق مخفی میکند و بدون ارتباط با دنیای بیرون و مخفیانه بزرگ میکند.
پرده نهم رمان صد سال تنهایی: قتل عام دست جمعی کارگران معترض توسط دولت
کمکم اعتراضات کارگران کمپانی موز شدت میگیرد و به اعتصاب میرسد. مقامات دولتی وارد عمل میشوند و از پایتخت برای حل و فصل امور به ماکوندو میریزند. اما راه حل آنها راه مذاکره و معامله نیست. بلکه معترضین را به بهانه گفتگو به میدان راه آهن میکشند و همه را قتل عام میکنند و صحنه جنایت را چنان پاک میکنند و ذهن مردم را چنان از تلقینات خود پر میکنند که همه، آن واقعه جنایتکارانه را انکار میکنند.
خوزه آرکادیوی دوم که مباشر کمپانی موز بود و از شغل خود استعفا داد تا با اعتراضات همراه شود نیز در آن قتل عام حضور داشت. او را که بیهوش بود همراه با دیگر کشتهها در واگنهای حمل موز با نظم روی هم میچینند تا به دریا بریزند. خوزه آرکادیوی دوم به هوش میآید و آن جنایت را به چشم میبیند. خود را از قطار بیرون میاندازد و به خانهای که اهل آن نیز ماجرای قتل عام را انکار میکنند پناه میبرد. وقتی به خانه بر میگردد به آزمایشگاه ملکیادس میخزد و تا آخر عمر، خود را در بین کاغذها و کتابهای ملکیادس گم میکند. درباره قتل عام حرف میزند ولی همه او را دیوانه میانگارند. به ناچار از همه فاصله میگیرد و به کشف رمز نوشتههای ملکیادس مشغول میشود. کاری که تمام نسلهای پیشین او مدتی از وقت خود را با آن سر کردهاند.
از روز قتل عام، بارانی سیل آسا آغاز میشود و آسمان بیشتر از سه سال بیوقفه میبارد. به دلیل حضور بیشتر اورلیانوی دوم در خانه، او متوجه حضور پسر ممر در خانه میشود و از وجود کودک استقبال میکند. دخترش آمارانتا اورسولا و نوهاش اورلیانو را با آکاردئونش سرگرم میکند و برای عکسهای دایره المعارف ممر داستان میسازد.
پرده دهم: به پایان رسیدن عمر خانواده پس از صد سال تنهایی
دو کودک سالهای بارش را بهترین سالهای زندگیشان میدانند. اورلیانوی کوچک کمکم به خوزه آرکادیوی دوم نزدیک میشود و پیوند محبتی بین آن دو شکل میگیرد. اورلیانوی کوچک خیلی زود به زبانهای مختلف مسلط میشود و به کشف رمز نوشتهها مشتاق میگردد. اورسولا که سالهاست عمرش از صد رد شده و کاملا نابیناست طبق پیش بینی خود بعد از سالهای باران از دنیا میرود. آرکادیوی دوم هم میمیرد و اورلیانو که دوست دارد دخترش را به دانشگاه بفرستد بعد از اینکه برای فراهم کردن پول تحصیل او، خود را نزد همه خوار و خفیف میکند، موفق به این کار میشود و درست بعد از راهی کردن آمارانتا اورسولا به دانشگاه از دنیا میرود. سانتاسوفیا هم با مرگ پسرانش بقچهاش را میبندد و پیر و فرتوت به سمت مقصدی نامعلوم از خانه خارج میشود.
تنها اورلیانوی کوچک – پسر نامشروع ممر – و فرناندا در خانه میمانند. خانهای که پس از دیدن ۶ نسل از بوئندیا ها دارد فرو میریزد. اورلیانو با روح ملکیادس در ارتباط است و به سفارش او کتابهای عجیبی میخرد و زبانهای مختلف را برای کشف رمز نوشتهها فرا میگیرد. او که هرگز از اتاق خود بیرون نیامده و با دنیای خارج ارتباطی ندارد، به دلیل مطالعاتش جهان را به قدری واقعی و درست میشناسد که نیازی به خارج شدن از خانه حس نمیکند. تا اینکه فرناندا هم میمیرد و او سه روز در اتاقش جیوه بخار میکند تا جسد سالم بماند.
خوزه آرکادیو که درس مذهبی را در همان آغاز ورودش به رم رها کرده با یقه آهار زده کشیشها به خانه بر میگردد و تمام واقعیت آن سالها که در خانه نبوده را در نامههای مادرش میخواند. او اورلیانو را ندیده میگیرد و با پیدا کردن سکههای طلا که اورسولا زیر تخت خوابش پنهان کرده به عیش و نوش با پسران نوجوان میپردازد. اما پسران که هنگام مستی از او شلاق خوردهاند، شبانه به خانه میریزند و آرکادیو را در وان حمام خفه میکنند.
اورلیانو در کشف رمز نوشتههای ملکیادس بینهایت پیش رفته است که آمارانتا اورسولای زیبا به همراه همسر مسن و پولدارش – گاستون – به خانه بر میگردند. آمارانتا اورسولا چنان از شور و نشاط جوانی لبریز است و چنان مشتاق زندگیست که با بازگشتش به خانه، روح زندگی به آن قصر در حال فرو ریختن بر میگردد. او که رویاهای بزرگی در سر دارد به بازسازی خانه میپردازد و وجود او و نشاط و زیباییاش اورلیانوی جوان را شیفته میکند. اظهار عشق او به آمارانتا اورسولا ابتدا غریب به نظر میرسد اما خیلی زود این عشق دوطرفه میشود و خاله و خواهرزاده بدون اینکه از نسبت خود باهم باخبر باشند دل به هم میبازند.
آمارانتا اورسولا در نامهای به گاستون که برای انجام کارهای تجاریاش دو سال است به جزیرهای سفر کرده، ماجرا را شرح میدهد و گاستون با این تذکر که شهوت به زودی فروکش میکند او را ترک میکند.
اورلیانو و آمارانتا اورسولا تمام مدارک موجود در کلیسا را بررسی میکنند اما نشانهای از هم خونی آنها در مدارک وجود ندارد. زندگی شیرین آنها در یک لحظه و با به دنیا آمدن نوزادشان با دم خوک و مرگ آمارانتا اورسولا به دلیل خونریزی بعد از زایمان به پایان میرسد و با کشف رمز دست نوشتههای ملکیادس توسط اورلیانو، ماکوندو و خاطره آن از روی زمین محو میگردد.
ملکیادس قسمت آخر را که عشق آمارانتا اورسولا باعث شده بود اورلیانو به آن بیتوجهی کند به ترتیب زمان عادی بشری ننوشته بود. بلکه یک قرن اتفاقات روزانه را طوری جمع کرده بود که همه اتفاقها بتوانند همه با هم در یک لحظه وجود داشته باشند.
اورلیانو پر از شوق از زیبایی آن کشف به صدای بلند بدون اینکه صفحهای را نخواند به خواندن سرودهایی که خود ملکیادس برای آرکادیو خوانده بود و در واقع پیشگویی تیرباران او بود مشغول شد. بعد تولد زیباترین زن جهان را پیدا کرد که جسم و روحش به آسمان پرواز کرد و پیدایش دو برادر دوقلویی که بعد از مرگ پدرشان به دنیا آمدهاند را پیدا کرد که به کشف رمز نوشتهها موفق نشده بودند. البته به خاطر این نبود که علاقه و پشتکار نداشتند، بلکه فقط چون هنوز زمان این کار نرسیده بود. در اینجا اورلیانو بخاطر پیدا کردن هویت و اصل خود آرام و قرار نداشت، چند صفحه را نخوانده رد کرد و در همان موقع باد شروع شد. بادی گرم و شدید پر از صداهای گذشته و زمزمه گلهای شمعدانی قدیم و آههای مایوسانه که قبل از دلتنگیها شروع شده بود.
او متوجه باد شده بود چون در آن لحظه داشت اولین علایم به وجود آمدن خود را در پدربزرگی خوشگذران پیدا میکرد که به دنبال هوس خود در دشتهای جادویی، دنبال زن زیبایی رفت که او را خوشبخت نکرد. اورلیانو او را شناخت. دنباله رد پنهانی را گرفت و زمانی رسید که خودش بین عقربها و پروانههای زرد رنگ نطفهاش گذاشته شد.
آن قدر در خودش غرق بود که نفهمید حمله دوم باد با قدرت هیولایی خانه را از ریشه کند. آن موقع بود که فهمید آمارانتا اورسولا خواهر او نبوده بلکه خالهاش بوده است و فرانسیس دریک به ریوهاچا حمله کرده بود تا آنها بتوانند بعد از سالها از بین پیچاپیچ آغشته به خون، همدیگر را پیدا کنند و جانوری افسانهای به وجود بیاورند که نسل آنها را تمام کند…
پیشگویی اینطور بود که شهر سرابها درست در همان لحظهای که اورلیانو بابیلونیا کشف رمز نوشتهها را تمام کند، با آن طوفان سوزان از روی زمین و خاطره انسانها محو میشود و چیزی که در آن نوشتهها آمده از زمان ازل تا ابد هیچگاه دوباره تکرار نمیشود چون نسلهایی که محکوم به صدسال تنهایی هستند، دیگر بر روی زمین فرصتی دوباره نخواهند داشت.
جملات زیبای کتاب صد سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز
۱. برای من همین کافی است که مطمئن شوم، تو و من در همین لحظه وجود داریم؛ فقط همین!
۲. گذشته دروغی بیش نیست و خاطرات بازگشتنی ندارند. هر بهاری که میگذرد دیگر بازنمیگردد و حتی شدیدترین و دیوانهوارترین عشقهای جهان هم پایدار نیستند.
۳. مردها چقدر عجیباند! از یک سو تمام عمر خود را به جنگ با کشیشها میپردازند و از سوی دیگر کتاب مقدس به هم هدیه میدهند.
۴. آنچه مرا میرنجاند این است که همیشه دقیقا آنچه را که نباید بر زبان بیاوری، میگویی.
۵. ادبیات بهترین ملعبهای است که بشر برای تمسخر یکدیگر اختراع کرده است.
۶. زن اجازه داد تا اشکهایش فرو کش کن. سپس با نوک انگشتانش سر او را نوازش کرد و بدون اینکه او را مجبور به اعتراف کند که به خاطر عشق اشک میریزد، فورا قدیمیترین گریه تاریخ بشر را شناخت.
۷. همیشه چیزی برای دوست داشتن وجود دارد.
۸. اولین آنها را به درختی بستند و آخرین آنها طعمه مورچگان میشود. نسلهای محکوم به صد سال تنهایی فرصت مجددی روی زمین نداشتند.
۹. وقتی کسی مردهای زیر خاک ندارد، به آن خاک تعلق ندارد.
رمان صد سال تنهایی نقاط مشترک فراوانی با دو رمان دیگر گابریل گارسیا ماکز یعنی «از عشق و شیاطین دیگر» و «پاییز پدر سالار (شعری در مورد یک دیکتاتور تنها)» دارد.
هنوز هیچ دیدگاهی وجود ندارد.